chapter 19

3.7K 187 10
                                    

"پاشو و بدرخش زیبایه خفته "
ناله کردمو سرمو با دستم گرفتم
چشامو باز کردم و دو تا چشمه ابی رو دیدم که بهم زل زدن
به نیشخنده رو لبش توجه نکردم و گفتم
"من کجام؟ ایان بهم بگو تو منه لعنتیو کجا اوردی "
"هی اروم باش عروسک کوچولو طوری نیست تو فعلن در ارامشی "
"خیلی بدم میاد وقتی که میگی فعلن "
دستشو کشید رویه صورتمو گفتم
"عادت میکنی عزیزم "
چشم غره رفتم
اون بلند شدو گفت
"اینجا یکی از بهترین اتاقامونه ... دوسش داری؟"
پوزخند زدمو گفتم
"این اتاق چیزی به جز لامپ نداره ... حتی صندلی ... "
"صندلی که داره ... ولی اون فقط واسه افراده خاصه "
به سختی از جام بلند شدم و رو به ایان گفتم
"منو از این جهنم ببر بیرون عوضی"
بلند بلند خندیدو گفت
"اوه عزیزم ... اینجا بهشته ... بزار وقتی چارلی اومد خودش جهنم واقعی رو بهت نشون میده "
اومد جلو اروم لبمو بوسید و گفت
" تا اون موقع خدافظ عروسک "
خشم تمومه وجودمو گرفته بودو هیچ کنترلی رو خودم نداشتم
چند ثانیه بعد صدایه برخورده دسته من با صورته ایان کله اتاقو پر کردو بعد از اون
سکوت شد
ایان بازومو محکم گرفت و منو برد گوشه ی اتاقو محکم پرتم کرد رویه زمین
" اینو بدون که اینجا تو اون هرزه ای نیستی که همه به حرفت گوش کنن پس از حده خودت نگذر "
ابروهامو دادم بالا و با یه نیشخند بهش نگاه کردمو گفتم
"تو هم اون جنتلمنی که بیرون از اینجایی
نیستی .... برعکس تو یه کله کیریه عوضی هستی "
چشماش از عصبانیت قرمز شده بود
با همون نیشخندی که رو لبم بود بهش نگاه کردم و اون داد زد
"جنده "
بعدم محکم با پاش زد تو پهلوم
از درده شدید ناله کردم اون دوباره کارشو تکرار کرد و این دفعه این قدر محکم زد که دلم میخواست گریه کنم
یه نگاهه کوتاه بهم انداختو رفت
لباسمو دادم بالا تا ببینم چه بلایی سره بدنه نازنینم اورده و وقتی دیدم دلم میخواست گریه کنم
پهلویه لعنتیم کبود شده و فاک مثه جهنم درد میکنه
بلند ناله کردمو پیرهنمو دادم پایین
بعنی تا الان لیام فهمیده که من اینجام؟؟
همش تقصیره این ایانه فاکیه
دستامو گذاشتم رو چشام و اشکامو هل دادم عقب
من نباید گریه کنم
من نباید گریه کنم
نمیخوام جلویه اینا ضعیف به نظر بیام
اگه به نظرشون من یه جنده ام پس باید براشون یه جنده ی قوی باشم نه یه جنده ی ضیف که تا بهش فوحش میدن گریه میکنه
اگه قراره اینجا واسم مثه جهنم باشه پس خودم انتخاب میکنم که چه جوری عذاب بکشم چون اینجا جهنمه منه !

********

"لیام خیلی عصبیه بهتره که اونو ول کنی"
لیام!
تا اسمه لیام به گوشم خورد از جام بلند شدم و گوشمو چسبوندم به در
"ایان ! بهت میگم اونو ولش کن بره نمیشنوی؟"
لویی؟؟؟ اون داره به ایان میگه که منو ازاد کنه؟
"فاک ... لو من نمیخوام بذارم اون بره .. نه به این راحتی "
"چرا؟"
"چون اون از همون اول ماله من بود و بایدم ماله من بمونه و مطمعن باش یه زمان خودش قبول میکنه که ماله منه "
عوضی
عوضیییییی
اون جوری راجع به من حرف میزنم که انگار من کیرشم و ازش جدا شدم و حالا اون میخواد منو پس بگیره
مرتیکه گی
"همین حرفا رو به لیام بزن "
"نمیتونم ... فاک ... نمیتونم چه طوری به بهترین دوستم بگم که دوست دخترت ماله منه؟"
لویی خندیدو گفت
" تند نرو .... از وقتی که تو اون حرفارو بهش زدی اون دیگه تورو دوسته صمیمی خودش نمیدونه "
"به لیام بگو جایه ماری امنه "
"من باید ماریو سالم ببینم که حرفم دروغ در نیاد "
"شیت ... باشه "
الان بهت سالمو نشون میدم
سریع خودمو انداختم گوشه ی اتاق و یه تیکه از لباسمو پاره کردم که کبودیه رو بدنم معلوم بشه چشامو بستم و خیلی اروم نفس کشیدم که فک کنن بی هوش شدم و سخت نفس میکشم
چند ثانیه بعد از این که خودمو زدم به موش مردگی صدایه داد لویی بلند شد
" تو که گفتی اون سالمه ... حرومزاده "
"نگو که اهمیت میدی"
"البته که اهمیت میدم لعنتی هر چی باشه اونم یه ادمه "
بعد از این حرفش احساسه سوزش شدیدی رویه گونم حس کردم
و البته که اون واسه به هوش اوردنه من هر کاری میکنه
"تو با اون چی کار کردی ایان؟"
"من هیچ کاری نکردم ... "
صدایه کوبیده شدنه یه چیزی به دیوار اومد و بعدم لویی داد زد
"لیام هممونو نابود میکنه عوضی "
"اون هیچ غلطی نمیتونه بکنه چارلی جلوش وایمیسته "
"چارلی؟؟ تو حتمن داری با من شوخی میکنی؟ .... اون در مقابله لیام هیچی نیست و اینو خودتم میدونی "
لیام؟؟
مگه اون چی کارست ؟
بعد از این که دیدم سکوت شد و دیگه هیچکس هیچی نگفت واسه همین تصمیم گرفتم که از وانمود کردن دست بردارم
اروم چشامو باز کردم و رومو برگردوندمو به لویی نگاه کردم
اون وقتی منو دید سریع اومد سمتمو گفت
"خداروشکر .... زنده ای "
کمکم کرد که بشینم و به محضه این که نشستم فوری خودمو چسبوندم گوشه دیوار
"حالت خوبه؟"
هیچی نگفتمو به ایان نگاه کردم
اون بهم نیشخند زدو گفت
"علاوه بر این که جنده ی خوبی هستی بازیگر خوبی هم هستی "
"خفه شو ایان ... بس کن تو باید اونو برگردونی ... هر چه قدر ماری بیشتر اینجا بمونه بدتره "
لویی گفت و از تو جیبش دستمال در اورد و زیره چشامو تمیز کرد
با اخم بهش نگاه کردمو اون گفت
"ریملت ریخته بود "
دستمالو از دستش کشیدم و خودم زیره چشمو تمیز کردم
لویی یه نگاه به ایان انداختو گفت
"ایان مارو تنها بزار "
" من همچین کاری نمیکنم "
"بهت گفتم تنهامون بزار "
ایان به دیوار تکیه دادو گفت
"اوه تاملینسون تو اون کسی نیستی که بتونی به من دستور بدی "
لویی از جاش بلند شدو رفت روبروی ایان وایساد و اروم ولی تهدید امیز گفت
" نه ... اما به اندازه ی کافی گند کاری که کردی که بتونم نابودت کنم خودتم خوب میدونی چه جوری"
اون به من یه نگاه کشنده انداخت و از اتاق .... طویله رفت بیرون
"خب ... من نمیدونم اون بهت چی گفته اما میتونم قول بدم که تصفش دروغ بوده "
" حتمن میخوای بگی اون قسمتی که تو داشتی با من بازی میکروه دروغ بوده "
لویی دستشو کشید پشته گردنش و گفت
" راستش خودمم نمیدونم اون قسمتش دروغ بوده یا راست "
"باشه ... "
"باور کن مارگریت م ..."
اخم کردمو با عصبانیت گفتم
" به من نگو مارگریت "
"خیلخب ... من ... من اون اولا که با تو بودم شاید واسه خنده و شوخی و یه سرگرمی تو زندگیم با تو بودم و از تو خوشم میومد ولی بعد از اولین سالگردمون فهمیدم تو اون کسی که بقیه میگفتن و میگن نیستی ... من بعد از اون از تو خوشم اومد و یه جورایی بهت علاقه پیدا کردم
از اون موقع به بعد فهمیدم که دوستت دارم"
عصبی خندیدم و گفتم
"لوییس تاملینسون ... تو منو بعد از بهترین شبه عمرم به بدترین شکله ممکن ول کردی و حالا پیدات شده و میگی که دوسم داری و از اون بدتر این که دوسم داشتی؟ اگه دوسم داشتی ولم نمیکردی ... "
یکم مکث کردمو ادامه دادم
"اصن چرا ولم کردی؟؟ من که با تموم وجود دوستت داشتم ... من بهت اهمیت میدادم من همه چیزمو بهت دادم هر چی که میخواستیو تا جایی که تونستم واست فراهم کردم ولی تو چی؟ تو منو ساعت پنجه صبح تویه اون خیابونه خلوت در حالی که بارون میومد و من نیمه لخت بودم ول کردی "

different worldsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora