chapter 12

3.9K 227 9
                                    

به خاطره نوره شدیدی که داشت تو چشمم میخورد از خواب بیدار شدم
از جام بلند شدم پردرو کشیدمو خودمو دوباره انداختم رو تخت
"ای"
لیام؟؟
از جام بلند شدم و انتظار داشتم که لیامو ببینم
ولی چی....
لویی رو دیدم ! (چه عجیب ●_●)
با دیدنه اون تمامه کارایی که دیشب کردیم اومد تو ذهنم
دیدنه اون کناره خودم تو تختم ... اونم صبح
باعث میشه یاده صبایی بیوفتم که با هم از خواب بیدار میشدیم
چشامو بستمو به خودم یاداوری کردم که اون روزا تموم شده !
اخم کردمو به لویی نگاه کردم که خوابیده بود
چشم غره رفتمو از جام بلند شدم که برم دستشویی
دره اتاقو باز کردم و رفتم بیرون و به محضه این که درو بستم ملیسا جلوم سبز شد
اون یه لبخنده مصنوعی زده بودو داشت با عصبانیت به من نگاه میکرد
"صبح به خیر مارگریت "
دستمو کشیدم لایه موهامو گفتم
"صبح به خیر ملی "
به راهم ادامه دادم ولی صداش منو سره جام میخکوب کرد
"دیشب کی برنده شد؟؟؟ تو و لویی اخرین نفرا بودین "
"اممم خب... من ... من برنده شدم "
"اها ... لویی چه طوره "
عصبی خندیدمو گفتم
"من چه میدونم مثه این که دوست پسره خودته ... "
"جدن ؟؟"
"اوهوم "
اون بیشتر اخم کردو گفت
"پس تو خبری از لویی نداری؟"
"نه.... اصن چرا از من میپرسی؟"
"چون اون کسی که دیشب داشت زیرش اه و ناله میکرد تو بودی نه من "
لبمو گاز گرفتمو گفتم
"اشتباه میکنی "
بعدم بدون توجه به جوابش رفتم تو دستشویی
حدود بیست بار به صورتم اب زدم
من به لیام خیانت کردم
فاک
یه نفسه عمیق کشیدمو از دستشویی اومدم بیرون ملیسا دیگه اونجا نبود
رفتم دمه اتاقش که ببینم داره چی کار میکنه
گوشمو چسبوندم به در
اون داشت گریه میکرد؟؟؟
چشامو رو هم فشار دادمو رفتم تو اتاق
لویی بیدار شده بود
اون با یه لبخند اومد سمتمو گفت
"سلام "
به لبخنده کوچیک زدمو گفتم
"سلام "
اون اومد جلو منو بوسیدو گفت
"دیشب خوب خوابیدی؟؟"
سرمو تکون دادمو گفتم
"اممم لویی...ملیسا "
اون با حالته سوالی نگام کرد و من ادامه دادم
"اون فهمیده "
"خب اگه تو دیشب اروم تر جیغ میزدی اون نمیفهمید "
"یا شایدم تو باید اروم تر پیش میرفتی "
"خب من خیلی وقت بود که تورو دوره خودم حس نکرده بودم "
"اوه خفه شو "
اون خندید و لباساشو تنش کرد
"لویی... ملیسا چی میشه؟؟"
"اون خوب میشه "
"اگه به لیام بگه چی؟"
شیت
کاش میتونستم اون کلمه هارو پس بگیرم
فاک
لویی اخم کردو گفت
"نمیگه "
من نشستم رو تختو اون گفت
"من باید برم ... خدافظ ماری "
بعدم رفتو درو محکم کوبید به هم
منه احمق
اخه چه فکری با خودم کرده بودم؟؟
که مثلن منو لویی میتونیم مثه قبلن بشیم؟
این امکان نداره
سرمو فرو کردم تو بالش و با تمومه قدرتم جیغ زدم
من نباید گریه کنم
بغضمو قورت دادمو از جام بلند شدم
لباسامو پوشیدمو یکم هم ارایش کردم
من خوبم

******

"من هنوز نمیتونم باور کنم شما دو تا دو هفتس که با هم صحبت نکردید "
من چشم غره رفتمو الیزابت شروع کرد
"اوهوم منم نمیتونم باور کنم ... من فک میکردم که تو دوسش داری "
فلورا به من نگاه کردو گفت
" اون دوسش داشت الی ... فقط الان نمیخواد به رو خودش بیاره "
الیزابت با سرش حرف فلورا رو تایید کرد و گفت
"بگو چی شده "
هیچی نگفتمو فلورا دوباره گفت
"بگووو دیگه ما به کسی نمیگیم "
اخم کردمو بازم سوکوت کردم
"ماااری بگو چی شده؟؟ چه اتفاقی بین تو و لیام افتاده ؟"
دهنمو با ساندویچ پر کردم که جوابشو ندم
اونا حدود هزار بار دیگه همین سوالو پرسیدن منم هیچی نمیگفتم
اخر سر گفتم
"من از اون خسته شده بودم "
"این درست نیست "
فلورا گفتو الیزابت ادامه داد
" راست میگه این ممکن نیست "
به اونا چه؟
با عصبانیت از جام بلند شدمو گفتم
"نمیدونم چرا شماها انقد نگرانه رابطه ی منو لیامید ... سرتون نمیتونه به کار خودتون باشه؟؟؟ اه ... اصن به شما چه ؟"
بعدم کیفمو از روی میز برداشتمو از مغازه رفتم بیرون
لیام؟؟
اون زیره بارون وایساده بودو خیس شده بود
یه نگاهه کوتاه بهش انداختمو بعدم بدون توجه بهش به راهم ادامه دادم و همونطور که حدس میزدم اونم دنبالم اومد
چند بار صدام کرد ولی من بازم بهش توجهی نکردم
کاش ماشینمو نزدیک تر پارک میکردم
خبر مرگم میخواستم یکم پیاده روی کنم
اخر سر مچمو محکم گرفتو گفت
"باید باهات حرف بزنم "
"من حرفی ندارم "
اخم کردو منو کشون کشون برد سمته ماشینش دره ماشینو واسم باز کردو با عصبانیت گفت
"بشین "
چشامو چرخوندمو نشستم
به محضه این که سوار ماشین شد موبایلش زنگ زد
اون زیر لبش غرغر کرد و جواب داد
"چیه؟؟ بهت گفتم دیگه به من زنگ نزن ...
چی؟؟ فاک نه ... بهتون گفتم من دیگه نیستم لعنتیا .... اون تموم شد ... اره درست شنیدی تمومش کردم .... ولم کنین ... درست حرف بزن .... باشه .... باشه ... حواستو جم کن و دیگه به من زنگ نزن به اونا هم بگو که من دیگه نیستم "
اون کی بود؟؟
چی میخواست؟؟
چرا این طوری باهاش حرف میزد
فاک من میخوام بدونم ولی نمیشه
کاش میتونستم ازش بپرسم ولی نمیشه
به جاش پرسیدم
"با من کاری داشتی؟ "
ان سرشو تکون دادو گفت
"چرا اینجوری ای باهام؟"
منم به روبروم زل زدمو گفتم
"چه جوری؟ "
"رفتارت عوض شده "
"نه نشده"
هر کی ندونه خودم میدونم که دارم دروغ میگم
لیام زد رو فرمون و گفت
"لعنتی ..... نمیبینی که عوض شدی؟"
"نشدم "
" کسه دیگرو دوست داری؟"
"چییی؟"
"بگو راحت باش راستشو بگو!"
گفتو با خواهش به من زل زد
بالاخره تو چشماش نگاه کردم
چی بگم بهش؟؟
اگه بگم نه اونوقت میپرسه پس چی ؟
منم باید بهش بگم که اوه خب چیزه خاصی نیست ... من فقط با دوسته تو و دوست پسره قبلیه خودم سکس داشتم
پس گفتم
"اممم خب ... اره "
لیام به رو به روش نگاه کردو با صدایه شکسته ای گفت
"هه چرا معطلی؟ برو باهاش "
با عصبانیت گفتم
"تو چرا هولی؟"
"نباید بین منو اون شک میکردی ، برو پیشش!"
"دوست داشتم "
لیام پوزخند زدو گفت
"بسه شرو ور ... خدافظ "
از ماشین پیاده شدمو قبل از این که درو ببندم گفتم
"خدافظ لیام پین "
"خدافظ ماری اندرسون "
به محضه این که درو بستم اون رفت
این واسه هردومون بهتر بود
_________________________________

different worldsWhere stories live. Discover now