chapter 6

5K 295 4
                                    

این غیر قابله باوره
اصن نمی تونم باور کنم
یه دکتره قلبه پانک؟؟؟
فاک
این حتمن یه شوخیه
فلورا به مسخره خندیدو گفت
"اووو....تو خوش شانسی ... اون یه ادم حسابیه "
"خفه شو فلورا ... این افتضاحه خب... افتضاح نه...غیر قابل باوره "
اون خندیدو گفت
"فک نکن که داشتم جدی میگفتم ... "
چشم غره رفتمو دوباره به اون کارته لعنتی نگاه کردم
Dr.liam james payne
فاک
لیام جیمز پین
فاک یو اگه این یه شوخیه
اره
این یه شوخیه
شاید این دکتره یکی دیگس
لیام فقط واسه این که منو اذیت کنه اینجوری کرده
با خودم خندیدمو به فلورا گفتم
"اون فک کرده میتونه منو گول بزنه ... من تا با چشمایه خودم اونو تو اون بیمارستانه لعنتی نبینم باور نمیکنم "
موبایلمو از تو سوتینم در اوردمو شماره ای که رو کارت بودو گرفتم
"مطب دکتر لیام جیمز پین بفرمایید "
یه صدایه تو دماغی گفت که باعث شد من یکم بخندم
صدامو ساف کردمو گفتم
"من به وقت واسه امروز بعد از ظهر میخواستم "
"یه چند لحظه منتظر باشید "
دوباره خندیدم
صدایه اون دختره واقعن ضایس
بعد از چند ثانیه اون زنیکه اومدو گفت
"واسه امروز بعد از ظهر ..... خب نمیتونم بهتون وقت بدم ... پره.... پس فردا وقتشون ساعت 7 ازاده "
"مورد من اورژانسیه .... بهشون بگید که ماری وقت میخواد... ماری اندرسون "
اون اه کشیدو دوباره گفت
"یه چند لحظه..."
صدایه پچ پچ اومدو بعد اون دختره گفت
"شما هر ساعتی دوست دارید تشریف بیارید .... خداحافظ "
بوق... بوق... بوق...
دختره ی بی ادب
نزاشت خدافظی کنم
کسکش -_-
فلورا با به پوزخند زل زده بود به منو وقتی قطع کردم با تمسخر گفت
"خب؟؟"
"امروز میرمو با چشمایه خودم میبینم"
"خوبه "
سرمو تکون دادمو به در زل زدم
که یکی بیاد تو و بخواد تتو کنه
بعد از نیم ساعت بی کاری یه ایل ادم ریختن تو
دخترو پسر
که ظاهرن دوستایه نایل و لویی بودن
اون ملیسایه هرزه هم جزوشون بود
دونه دونه نشستنو بیشتره تختایه تویه مغازه پر شد
سریع رفتم بالا و به ورونیکا گفتم که بیاد پایین چون کلی مشتری داریم
وزونیکا هم با خونسردیه تمام وسایلشو جمع کردو اومد پایین
ملیسا بغله تختی که لویی خوابیده بود وایساده بودو دست لویی و گرفته بودو داشت بهش یه چیزی میگفت
رفتم جلو و سوالایه همیشگیمو پرسیدم
اون گفت که میخواد...فاک
اون گفت که میخواد حرف m رو تتو کنه
اون یه عوضیه...
ما حدود دو سال با هم دوست بودیم ولی اون هیچوقت نمیخواست که اوله اسممو رو بدنش تتو کنه
حتی رو اونجاش
این همه بهش حال دادم و اون حتی حرف اوله اسممو رو اون کیره لعنتیش تتو نکرد و حالا حرف اوله اسمه ملیسا خانوم که باهاشون دو روزه دوستن و فقط دو یا سه بار بهشون حال دادن قراره رو بدنه لعنتیه لویی تتو بشه
"هی... هی ماریییییی "
ملیسا دستشو جلو صورتم تکون دادو من چشم غره رفتم
"لویی گفت که میخواد اونو رو مچش تتو کنه و میخواد که اون قرمز باشه "
سرموتکون دادمو رفتم جوهر قرمز اوردمو ریختم تو دستگاه
این تتو قراره خیلی درد داشته باشه تاملینسون
بهت قول میدم
تمام این دردایی که من کشیدمو تو قراره الان تجربش کنی
فاک یو لویی
دستگارو روشن کردمو مطمعن شدم که سوزنی که سرش هست شکسته باشه
البته که اون فرقشونو نمیفهمه
نیشخند زدمو شروع کردم
تا سورنو گذاشتم رو دستش داد زدو دستشو کشید عقب
هاه
حالا حالا ها ادامه داره
الکی اخم کردمو گفتم
"میزاری کارمو بکنم یا نه ؟"
سرشو تکون دادو دستشو اورد جلو
نیشخند زدمو دوباره سوزنو گذاشتم رو دستش
تا موقعی که کارم تموم شه
چشاشو محکم بسته بودو از لای دندوناش نفس میکشید
بدون این که پماد بزنم دوره دستشو باند پیچی کردمو گفتم
"تموم شد ... میشه 20 دلار "
من خب... 20 دلار نمیشه ولی اون بیشتر از اینا بدهکاره
اون با تعجب بهم نگاه کرد ولی چیزی نگفت
دستشو کرد تو جیبشو پولاشو از تو جیبش دراورد
شماردو داد بهم
یه بار دیگه شماردمش
20 دلار
دوباره
دوباره و دوباره شماردمش
اخر سر با کلافگی گفتم
"این 10 دلاره"
"اما من مطمعنم که 20 دلا.."
"این 20 دلار نیست...زود باش بقیه پولو بره وگرنه من میدونم با تو و اون دوست دخترت "
"هی ... باشه اروم باش"
دوباره دستشو کرد تو جیبشو پولاشو در اورد
کل پولشو از دستش قاپیدمو گفتم
"حالا بهتر شد "
"اما تو... اون ... اه باشه... خدافظ "
سرمو تکون دادمو اون رفت
زدم زیره خنده
بلند بلند میخندیدمو بقیه با تعجب بهم نگاه میکردن
خندمو خوردمو به فلورا نگاه کردم
اون داشت با دوست پسرش لاس میزد
تنها کسی که الان در حال تتو کردن بود
ورونیکا بود
بایدم باشه
********
"من...مطمعن نیستم فلی "
"اه... برو...انقد فک نکن "
خودمو به بار دیگع تو اینه ماشین نگاه کردمو پیاده شدم
قدمامو ارومو مرتب برمیداشتم
اخه برم اونجا چی بگم ؟
بگم
هی لیام من اومدم اینجا که ببینم تو دکتری یا نه ؟
اق
واقعن مسخرست
برگشتم سمت ماشین دستگیره درو گرفتمو سعی کردم درو باز کنم
ولی لعنت
قفل بود
زدم به شیشه
اون با نگاهش به بیمارستانه لعنتیه رویال اشاره کرد و بهم فهموند که درو باز نمیکنه
اه کشیدمو دوباره خیلی اروم منظم رفتم سمت بیمارستان
هولی فاک
به کارت نگاه کردم
طبقه پنجم
رفتم اونجا و به یه خانومی اسمه لیامو گفتم
اون به یه در اشاره کردو بعدش با تعجب بهم زل زد ولی چون کمکم کرده بود چیزی بهش نگفتم
چه قد اینجا شولوغه
لعنتی لیام ... اگه این به شوخی باشه خودم زنده به گورت میکنم
خیلی اروم رفتم سمت میز منشی و به لطف کفشایه پاشنه بلند لعنتیم همه داشتن بهم نگاه میکردن
منشیه به لبخند که معلوم بود مصنوعی زد و گفت
"کمکی از من ساختس ؟"
"بله لطفن..."
یه نگاه به در انداختمو ادامه دادم
"من... ماری هستم ماری اندرسون... همونی که زنگ زدو شما گفتید که هر ساع..."
"بله فهمیدم .."
اون چشم غره رفتو از جاش بلند شد رفت تو اتاقو بعد گفت
"تا پنج دقیقه دیگه میتونی بری تو "
"اوه...مرسی "
سرشو تکون دادو نشست سره جاش
هرزه ی وزغ
از اونجایی که جا نبود وایسادم دم در
بعد از پنج دقیقه کسی که تو بود اومد بیرون
با تعجب به من زل زد
اون لعنتی به معنای واقعی ماتش برده بود
انگشته وسطمو بهش نشون دادمو رفتم تو لیام داشت یه فنجون دستش بودو تا منو دید فنجونو گذاشت رو میزو گفت
"ماری... انتظار نداشتم الان بیای"
"اره... منم همینطور ..."
"خب...نظرت چیه ؟"
"راجع به؟"
"من ..."
"خب خوبه که دکتری و مثه بقیشون نیستی"
"ببخشید؟"
"اممم منظورم اینه که الاف نیستی.... میفهمی که چی میگم "
"اره میفهمم "
ناخونامو فرو کردم تو پامو و گفتم
"خب...پس من دیگه برم... کلی ادم اون بیرون هستن که میخوان ببیننت "
"اره ... درسته "
"خدافظ دکتر لیام جیمز پین "
"خدافظ ماری اندرسون "
دستگیره درو گرفتم...
تا درو باز کردم لیام گفت
"من چه طوری میتونم بهت زنگ بزنم ؟"
"به راحتی "
اومد سمتم
درو بستو منو بین خودشو دیوار قرار دادو گفت
"ولی راحت تر میشه اگه من شمارتو داشته باشم "
خندیدمو گفتم
"البته "
هولش دادمو رفتم سمت میزش
خودکارشو برداشتمو دستشو گرفتم استینه اون روپوشه لعنتیشو دادم بالا و
اونجایی که تتو نداشت شمارمو نوشتم و بالاشم نوشتم
'عشقم '
اون خندید
لبخند زدمو اون خندیدو گفت
"خیلی خب... عشقم ... بهت زنگ میزنم "
سرمو تکون دادمو با یه لبخنده کوچیک رفتم بیرون و دوباره همه نگاهایه لعنتی رو من بود
از بیمارستان رفتم بیرون
وقتی رسیدم به ماشین تند تند زدم رو شیشه ماشینو فلورا درو باز کرد
سریع نشستم تو ماشینو گفتم
"اون یه جنتلمنه واقعیه "
"اوه واقعن؟؟"
"اره خب...فک کنم "
"فک کنی؟"
"نمیدونم "
"نمیدونی؟؟"
چشم غره رفتمو گفتم
"اه فلورا میشه بس کنی؟"
"بس کنم؟"
اون با تعجب گفتو چشایه عسلیشو گرد کرد
درست مقه یه بچه کوچولو
خندیدمو گفتم
"تو احمقی "
"احمقم؟؟"
"اره... فاک یو "
"مرسی... حالا هم راه بیوفت "
"هی من راننده ی تو نیستم "
"فعلن که هستی ... راه بیوفت "
"نیستم "
"هستی "
"نیستم "
"هستی "
"نیستم "
"هستی "
"نیستم "
"هستی "
"نیستم "
"هستی "
"نیستم "
"هستی "
"نیستم "
"هستی "
"نیستم "
"هستی "
"نیستم ...و این که من دیگه گوش نمیدم" دستامو گذاشتم رو گوشم و شروع کردم به خوندن اهنگ
بعد از چند دقیقه فلورا محکم زد تو گوشم منم زدمش و با هم خندیدیمو من راه افتادم
اگه واقعن میخواید بدونید باید بگم اره ما دیوونه ایم !
____________________________



different worldsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora