chaptet 18

3.6K 177 13
                                    

اینجا خیلی تاریک و ترسناکه ولی فک نکنم ایان بتونه کاری کنه
"اینطرف ماری "
با لبخند برگشتم سمتش و گفتم
"اه ... خدارو شکر کم کم داشتم میترسیدم"
اون یکم خندیدو گفت
"چیزه واسه ترسیدنه تو وجود نداره البته فعلن "
اب دهنمو قورت دادمو گفتم
"چرا گفتی این موقعه ی شب تنها بیام اینجا .... بدون این که کسی بفهمه ؟"
"خودت میدونی که منظورم از 'کسی' دوست پسرت ... لیام بود "
"تو از کجا میدونی که منو اون دوباره با همیم "
اون دوباره خندیدو گفت
" من همه چیو میدونم "
"من ... منظورت چیه؟ "
"منظورم از همه چی ... همه چیه ... فک کردی نمیدونستم تو منو دوست نداری؟؟ جالب اینجاست که تو انقدر احمق بودی که فک میکردی من دوستت دارم ... تمامه اینا برنامه ریزی شده بوده مارگریت اندرسون ..... و میدونی از چی بیشتر تعجب کردم؟؟"
با اخم بهش نگاه کردمو اون ادامه داد
"این که تو منو نشناختی ... من همون ایانه لعنتیه 10 ساله پیشم"
"چ...چی؟؟"
اون سرشو تکون دادو با عصبانیت گفت
"اره ... من همونم ... باورت نمیشه؟؟ وایسا چند تا مدرک واسه اثباتش بهت بدم ... اولین نفری که به فاکت داد .... کافی نیست نه؟؟ باشه ادامه میدم .... شبا یواشکی از پنجره میومدم تو اتاقتو ما کلو شبو با هم میگذروندیم و یادمه که تو بهم میگفتی دوسم داری ولی بعد از چند سال تو 15 سالت شد و منو کاملن فراموش کردی و تبدیل شدی به یه هرزه خیابونی که هرشب با یه نفره "
اون اومد نزدیک تر و من رفتم عقب تر تا جایی که به دیوار چسبیدم
اون اومد جلو و نفساش میخورد تو صورتم و لعنتی اون مسته ! چه طور نفهمیدم؟
"بعد از این که منو ول کردی با چند نفر از اون کسایی که بعد از من باهاشون دوست شدی و ولشون کردی یه قراری گذاشتیم و میدونی اون چی بود؟؟"
چشامو محکم رو هم فشار دادم و اون داد زد
" چشاتو باز کن لعنتی "
چشامو باز کردم و اروم گفتم
"چی بود؟؟"
"انتقام "
سرمو تکون دادمو اون بازم داد زد
" یادته گفتم لاس وگاس شهره خاطه هاست؟؟"
سرمو تکون دادمو اون ادامه داد
"حتمن چارلی هم یادته؟؟"
اخم کردم و زیر لب گفتم
"نه یادم نیست "
"معلومه که یادت نیست ... تو تویه زندگیت انقد با پسرایه مختلف خوابیدی که حسابشون از دستت در رفته ... تازه ممکنه که با دو تا چارلی خوابیده باشی "
بعدم زد زیره خنده و گفت
"چارلی .... پسره محبوبه دبیرستان به راحتی به کسی پا نمیداد ... ولی تو دلشو بردی و بعد از این که ازش خسته شدی ولش کردی ... جالبیش این بود که اون خودش منو پیدا کرد و به پیشنهاد و خرجه اون ما رفتیم لاس وگاس من و خودشو چار نفره دیگه ... حتمن با خودت میگی این همه شهر ... چرا اینجا ؟ چون اینجا پر از دخترایه هرزه مثه تو بود ... چارلی پولدار بود ... خیلی زیاد اون به هر کدوم از ما یه اتاق تویه یه خونه ی مشترک داد از اون به بعد ما زدیم تو کار قاچاق ... هر نوع قاچاقی که فکرشو بکنی به جز ادم
به خصوص دختراش ما اونارو قاچاق نمیکنیم یا به کسی نمیفروشیم
ما با اونا بازی میکنیم
درست مثله یه عروسک و وقتی واسمون کهنه شدن میندازیمشون دور
درست همون کاری که تو با پسرا میکنی
بعد از یه سال دوتا پسر به جمع ما اضافه شدن ، لیام و لویی
لیام دوسته برادرم بود
هر دوتاشون خرخون و مثبت بودن ولی یه چیزی باعث شد که اون بیاد سمته ما
چیزی که هیچوقت ، هیچکس نفهمید
لویی دوست چارلی بود
بعد از این که درسشو تموم کرد اومد و یکی از پسرایه سرسخت اکیپ شد
اون هیچوقت تورو دوست نداشت ماری"
لبمو گاز گرفتمو بغضی که تو گلوم بودو قورت دادم
چار ساله لعنتیو من با کسی سکس میکردم که دوسم نداشته
چار ساله لعنتیو من به کسی عشقمو اعتراف میکروم که دوسم نداشتم
چار ساله لعنتی من حاضر بودم برای کسی بمیرم که دوسم نداشته
فاک یو تاملینسون
فاک یو
به ایان نگه کردمو اون ادامه داد
"لیام یه پسره باهوش و تحصیل کرده بود منو لیام عالی بودیم مثه دو تا برادر از اونم به هم نزدیک تر بودیم
وقتی دیدم لویی از بودنه با تو خسته شده لیامو فرستادم پیشه تو ولی اون زود گولتو خورد خیلی زود و ما اونو از دست دادیم
فقط به خاطره یه هرزه ی خوشگل .... دوستیه ما تموم شد به خاطره تو ماری فقط به خاطره این که اون عاشقه یه هرزه ی فاکی شد "
انگار الان همه چی داره معنی پیدا میکنه
تمام اون تلفنایه مشکوک ... حرفایه لیام راجع به این چشم ابیه لعنتی و تمامه حرفایه مشکوکه ایان تویه این سه روز
'چیه؟؟ بهت گفتم دیگه به من زنگ نزن ... چی؟؟ فاک نه ... بهتون گفتم من دیگه نیستم لعنتیا .... اون تموم شد ... اره درست شنیدی تمومش کردم .... ولم کنین ... درست حرف بزن .... باشه .... باشه ... حواستو جم کن و دیگه به من زنگ نزن به اونا هم بگو که من دیگه نیستم '
'بهت گفتم که من اونو ول کردم زنگ بزن به ایان عوضی '
'اون ادمه مطمعنی نیست '
'من فقط میدونم '
'اون لعنتی بهت چی گفته؟'
'باور کن که لازم نیست بدونی ... فعلن....یه روز خودت میفهمی '
'من لاس وگاسو ترجیح میدم .... شهر خاطره ها '
'دقیقن ... چون اون یه هرزست'
یه اشک از چشمم افتاد و اون پاکش کردو گفت
"گریه نکن عروسک کوچولو ... تو داری تاوانه اشتباهاتتو میدی "
تموم نیرومو جمع کردمو گفتم
"من ... اش ... اشتباهی نکردم "
"اوه پس داری به من میگی که تو خواهره مریم مقدسی و حتمن اون منم که هر شب کسمو به اشتراک میذارم :|"
دندونامو رو هم فشار دادم و از لایه دندونام گفتم
"من هر غلطی که بکنم به خودم مربوطه عوضی "
ایان اروم دستشو رو بدنم حرکت داد و با لحنه تحریک کننده ای گفت
"عروسک کوچولوها فک میکنن که ازادن ولی اشتباه میکنن "
همزمان با تموم شدنه جملش دستش رفت تو شورتم
"چیه عروسک کوچولو ؟ نمیخوای اسممو داد بزنی؟؟ نمیخوای بهم بگی که محکم تر این کارو انجام بدم؟"
با تنفر بهش نگاه کردمو گفتم
"برو به جهنم مادر جنده "
" خیلی دوست دارم بدونم اگه لیام تورو در این حالت ببینه چی کار میکنه؟ فک نکنم دوباره ببخشتت ... چون این باره دومی میشه که وقتی با اونی با یه پسر دیگه سکس میکنی "
هیچی نگفتم... به جاش سعی کردم دستشو از تو شورتم بکشم بیرون ولی من هر چه قدر بیشتر تلاش میکروم اون دستشو محکم تر حرکت میداد
یه اه کوچیک از دهنم خارج شد
اون پوزخند زدو گفت
" افرین عروسک کوچولو میخوام صدات به گوشه لیام برسه "
" نه ..."
زانومو بلند کردم و محکم زدم اونجاش
دستشو از تو شورتم در اورد و اونجاشو گرفت و ناله کرد
باا اون یکی دستش مچه دستمو گرفتو نذاشت فرار کنم
بعد از چند ثانیه یه نفسه عمیق کشید و سرشو بلند کردو به من نگاه کردو با عصبانیت گفت
"تو عروسکه بدی بودی مارگریت ... میخواستم این موضوع همینجا تموم بشه ولی خودت نذاشتی "
" فاک یو "
یه دستمال از جیبش در اورد و گفت
" شب به خیر ماری "
بعدم دستمالو گذاشت رویه دماغم و محکم فشارش داد
تقلا کردم که دستشو از رو دماغم بردارم ولی نشد ....
_________________________________
0_0
اونم کرولاینه *_*

different worldsWhere stories live. Discover now