chapter 36

2.5K 129 68
                                    


رابرت ☝

____________________________________

5 ساعت !
5 ساعته لعنتی گذشت و ما هیچ غلطی نکردیم
جز این که سعی کردیم اون سه تا دریو که تو اونجا بودو باز کنیم و پنجره هارو بشکنیم
جواب نداد
هیچ کدومش جواب نداد
انگار که شیشه هاش از جنس سنگ بودن البته لیام میگفت ضده گلوله ان
و دراش ... وای دراش از همه بدتر بودن
اون درا انگار درایه زندانن ... نمیدونم چرا موقع اومدن دقت نکردم ...

حالا هرچی ... مهم اینه که ما هنوز اینجاییم و من تا دو ساعت دیگه نمیتونم نقشمو اجرا کنم
که یعنی دوساعت به مرگ نزدیک تر میشم!

*****

با صدایه یکی چشامو باز کردم و با اخم بهش نگاه کردم
" اه خداروشکر که بیدار شدی ... کم کم داشتم نگران میشدم "
لیام گفتو من با تعجب بهش نگاه کردم
من خواب بودم ؟؟؟
فاک فاک فاک
به ساعتم نگاه کردمو دوباره فوحش دادم من باید یک ساعت پیش به ایان یا هری یا هر خره دیگه ای زنگ میزدم

" اینجا که سیگنال کش نداره؟؟؟ داره؟؟"
یه لحظه لیام از تعجب چشاشو گشاد کردو گفت
" فکر نکنم ... ما میتونیم کمک بخوایم !"
بعدم سریع گوشیشو در اورد که زنگ بزنه

" هی لیام ... لیام زنگ نزن "
بهم با اخم نگاه کردو من اه کشیدمو ادامه دادم
" من یه نقشه دارم ... یادت که نرفته البته خیلی نسبت به قبلن تغییر کرده ولی من هنوز دارمش "

" خب تا موقعی که اینجایی هیچ غلطی نمیتونی بکنی ماریا "
" دقیقن واسه همین من دو تا نقشه دارم!"

بعدم یه لبخند کوچیک زدمو رنگ زدم به هری
" الو؟"
یه لبخنده کوچیک زدمو گفتم
" اوه هری خداروشکر که برداشتی هری ... خب ... نقشمون درچه حاله اجراش کردید؟؟ "
تا اینو گفتم زد زیره خنده

اخم کردمو اون همونطور میخندید اخر سر گفت
" واااای تو تازه داری میگی؟؟؟ ما سره ساعت شروعش کردیم و الان تمومش کردیم ... تو تازه داری میگی شروع کنید؟؟؟ واو تو معرکه ای دختر "

چشام برق زدو با خوشحالی پرسیدم
" یعنی ... یعنی الان شما چارلیو دارین؟؟؟"
"اوه البته اون الان اینجا نشسته و اگه تکون بخوره یه گلوله صاف میره تو دیکش و یه گلوله دیگه هم خالی میشه تو مغزش"

بلند بلند خندیدم و گفتم
" عالیههههه من نمیدونم چه طوری باید ازت تشکر کنم واقعن ازت ممنونم هری "
به دورو اطرافم نگاه کردم و یاده وضعیتی افتادم که توش هستم واسه همین خندمو قورت دادم

" فقط ما یه مشکلی داریم هری ... "
" و اون چیه؟؟"
" چارلی مارو گیر انداخته ... و خب مثه این که تا 17 ساعت دیگه کله اینجا میره رو هوا "

برایه چند لحظه سکوت شدو بعد من تونستم صدایه کلافه ی هریو بشنوم
" باشه باشه ... هر طور شده از زیره زبونش حرف میکشیم فقط تا اون موقع اون دورو اطرافو خوب بگردید و اگه چیزی پیدا کردید زنگ بزنید و ..... یه چیز دیگه "

different worldsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora