" چیزی شده؟؟"
لیام با نگرانی پرسیدو من پقی زدم زیره گریه
" نه ... چیزی نشده فقط من اومدم تو اتاق و یه سری لباس زیر و کاندوم استفاده شده دیدم و حدس بزن چی ؟؟ یه زنه لخته هرزه هم دیدم که رو تخت ما خوابیده و لبخند میزنه ... من هر کثافت کاریی هم بکنم دیگه در این حد انجام نمیدم ... واست کاندومایه استفاده شده ی کسایی که باهاشون خوابیدمو نمیارم یا موقعی که باهاشون سکس دارم از صورتشون که رضایت داره میباره عکس نمیندازم .... و تو چی؟ تو بعد از دو ساعت اومدی خونه و اولین چیزی که میگی اینه که چیزی شده یا نه در صورتی که خودت همه چیو میدونی .... به جایه این که چند تا دروغ سره هم کنی که دله منو خوش کنی یا حالمو بهتر کنی میپرسی چی شده؟ خب بزار واست بگم ... هیچی فقط من یه زندگیه عالی دارم با یه دوست پسره عالی که تو کاره خلاف نیست و من از همه ی گذشتش خبر دارم و معلومه چه گوهی میخوره ... چون خودش بهم گفته "
همشو با جیغ گفتم و تونستم حس کنم که صورتم از عصبانیت قرمز شده
بغضمو قورت دادم و بهش نگاه کردم تا به جوابی بده
میدونم گناهه منم کمتر از اون نیست ولی دیگه در این حد؟؟؟
کاندومایه استفاده شدشو بندازه رو زمین که من ببینم ، لباسا زیرایه جینا رو زمین افتاده و از اون بدتر خوده جینا اینجا خوابیده بودو به من لبخند میزد
لیام زیر چشمی بهم نگاه کرد و بعد با یه پوزخند گفت
" من با اون خوابیدم ... و فک نکن که الان الکی میگم که تو عصبی بشی بعد بیام بگم الکی گفتم ... نه ... از این خبرا نیست"
اون گفتو بعد تو چشمایه من نگاه کرد
من دهنم باز مونده بود
چون واقعن نمیدونم چی باید بگم
اون به زمین نگاه کردو بعد دوباره به من گفت
" خودت چی؟؟ تو با جوزف چی کار میکردی؟؟ باهاش خوابیدی مگه نه؟"
یه ابرومو دادم بالا و با تعجب بهش نگاه کردم
یعنی ... جوزف بهش نگفته؟؟؟
خب پس میزارم که تو کفش بمونه
بدون این که جوابشو بدم
رفتم سراغه چمدونم
اونو بستم و بعد از رو میز برش داشتم
" الانم داری میری؟ که چی؟ حتمن هم از من انتظار داری که بیام دنبالت؟؟"
اون گفتو من یکم خندیدم و بالاخره حرف زدم
" نه ... من از تو هیچ انتظاری ندارم ... دیگه نه ... از الان فقط ازت انتظار دارم که منو تحویله چارلی بدی تا ... چمیدونم تهدیدش به واقعیت نپیونده "
موهامو دادم پشته گوشمو گفتم
" و این که نه ... من که بچه نیستم ... به هم زدن با تو باعث نمیشه که من خوش گذرونیای اینجارو ول کنم ... من اینجا میمونم .... تا هر وقت که بخوام ولی تو یه اتاقه دیگه "
چمدونم و پشت سرم کشیدمو گذاشتمش دمه دره اتاق
سریع رفتم پایین و رفتم تو اتاقه ساشا
موهاش به هم ریخته بود و یه لباس خوابه نازک و گشاد پوشیده بود که تتو هایه بدنشو به نمایش میداد
اون یه تتو هم رویه سینش داره و خب اون قشنگه
شاید منم یکی تتو کردم ... شاید
اون جلو اینه نشسته بودو با چشمایه قرمز پف کردش به خودش زل زده بود و اروم گریه میکرد
یکم سرفه کردم و اون فوری از جاش بلند شدو خیلی تند تند گفت
" من فقط داشتم خودمو تویه ... "
به محضه این که فهمید کیم حرفشو خورد
یه نگاهه کوتاه بهم انداخت و یه نفسه عمیق از رو راحتی کشید و خودشو انداخت رو تخت
" من فک کردم ... تو لیامی یا اون جینا ..."
توضیح داد و من فقط سرمو تکون دادم
بعد از این که دید چیزی نمیگم گفت
" چیزی لازم داری؟"
" خب من میخوام بدونم اینجا اتاقه مهمون دارین؟؟"
" راستش ... خب داشتنش که اره داریم ولی جینا الان اونجاست و تا هفته ی دیگه هم نمیره "
چشامو چرخوندمو با حرص گفتم
" پس فک کنم باید رو کاناپه بخوابم ... مرسی ساشا "
واسش بوس فرستادمو از اتاق اومدم بیرون
" هی وایسا "
ساشا داد زدو دره اتاقو باز کرد
" تو میتونی تو اتاقه من بمونی ... تا موقعی که اون بره "
" امم نمیخوام حس کنی که اگه رو کاناپه بخوابم ناراحت میشم ... نه از دسته تو پس نه مرسی "
" اوه بجنب من همچین حسی ندارم فقط اون لحظه احساس کردم که شاید تو راحت نباشی و از روی زور بخوای بیای پیشم "
اروم خندیدمو گفتم
" البته که نه "
بعدم محکم بغلش کردمو گفتم
" مرسی "
" تنها کاریه که از دستم بر میاد "
چمدونمو برداشتمو با ساشا رفتم تو اتاق
لباسامو در اوردمو با لباس زیر رفتم زیره پتو
وقتی نگاهه متاجبانه ی ساشارو رویه خودم حس کردم
یکم خندیدم و گفتم
" چیه؟؟؟ من همیشه همین طوری میخوابم"
" پس خوش به حاله لیام "
به محضه این که اینو گفت لبخنده رو لبم از بین رفت و اونم اینو فهمید
" اوه من متاسفم ... باید میدونستم که بینتون خوب پیش نمیره .. من خیلی احمقم متاسفم "
چشامو کرد کردمو اروم گفتم
" باشه حالا چیزی نشد که ... بیا بگیر بکپ"
اون خندیدو بدون این که حرفی بزنه اومد رو اونوره تخت خوابید

أنت تقرأ
different worlds
عشوائي_ما خیلی شبیه به همیم ... ولی یکم که دقت کنی میبینی ما متفاوت ترین ادمایه رویه زمین هستیم دوتا ادم با دوتا دنیای متفاوت!