سوویچو انداختم رو میزو کتمو در اوردمو گفتم
"اوناهاش اونجاست ... "
بعد با چشمم به صندلی اشاره کردم اون ژاکتشو برداشتو گفت
"خب پس...همین بود؟؟"
"قرار نبود چیزه بیشتری باشه لیام "
"اوه جدن؟؟"
"اوهوم "
"اگه من بیشترش کردم چی ؟"
"تو این اجازرو نداری "
"من از کسی اجازه نمیگیرم "
چیزی نگفتم فقط با یه نیشخند بهش نگاه میکردم
من نمیزارم این اتفاق بیوفته...
امشب نه
من ازش نمیترسم
اون چیزی به جز یه پسره پانکه احمق نیست
اون فقط میخواد کاری کنه که بقیه فک کنن که اون باحاله ...
همین
اون چیزی جز این نیست
با همون نیشخندی که داشتم همونطور که اون میومد سمتم رفتم طرفش
دستمو کشیدم رو بازوهاشو گفتم
"البته که اجازه نمیگیری...چون میدونی من اجازه نمیدم "
"پس این طوری فک میکنی ؟"
سرمو تکون دادمو گفتم
"شب به خیر لیام "
رفتم تو اتاقمو خواستم درو ببندم ولی بسته نشد...
پای لیام لای در بود
زیر لبم غر غر کردمو گفتم
"برو بیرون وگرنه زنگ میزنم به پلیس "
البته که الکی گفتم...
اگه پلیس بیاد اینجا به جای این که اونو ببره منو میبره به خاطره موادایی که توی اشپزخونه هست....
صدایه لیام منو به خودم اورد
"اروم باش دختر کوچولو من فقط اومدم ازت بوس شب به خیر بگیرم "
خندیدمو گفتم
"برو به جهنم "
لباشو خیلی اروم گذاشت رو پیشونیمو گفت
"شب به خیر "
رفت...
همونطور که من ماتو مبهوت وایساده بودم
اون بوسه رو پیشونیم......واقعن شیرین بود
دستمو کشیدم رو پیشونیمو لبخند زدم...
لباسامو در اوردمو فوری رفتم زیر پتو
موبایلمو دراوردم
7 تا میسکال و 3 تا اس از فلورا
2 تا میسکال از ناشناس
1 میسکال از جولیت...نامادریم
با بی میلی زنگ زدم
با صدایه خسته ای گفت
"کجا بودی؟"
"بیرون "
کلی غرغر کرد که یه کلمشم نفهمیدم
اره... هر یه ماه به بار برنامم همینه
اون زنگ میزنه و کلی غر میزنه و در اخر هم میگه که واسم پول ریخته و درست خرجش کنم
"باشه جولیت "
حرفه همیشگیه من
"خب در اصل زنگ زده بودم که بگم پول ریختم..."
"میدونم "
"انقدم ول نباش "
"خدافظ "
سریع قطع کردمو شماره ناشناسو گرفتم
"الو؟"
"فلیی؟؟؟"
"اره خودمم "
چشامو چرخوندمو گفتم
"با خطه کی زنگ زدی؟"
"یه دوست "
"کی؟"
"نمیشناسیش "
"پوووفففف ... باشش.... اممم کاری داشتی که زنگ زدی؟"
"میخواستم عذر خواهی کنم... "
"اها باشه... کاری نداری؟"
"نه فقط راجع بهش فک کن "
اه کشیدمو موبایلمو انداختم اونور
سرمو کوبوندم رو بالشو گفتم
"گوه تو این زندگی "
و خوابیدم
این دفعه صبح با صدای خنده ی ملیسا بیدار شدم
خنده؟؟
ملیسا؟؟؟
حتمن یکی دیگس
سرمو فرو کردم تو بالش برای خوابه بیشتر
ولی لعنت
من بیدار بشم دیگه خوابم نمیبره
با کلافگی از اتاق رفتم بیرونو بلند گفتم
"ملیسا میتونی یکم اروم تر بخن...دی"
لویی اونجا بود..
و البته که دیگه من عادت کردم
میدونم..میدونم
فقط دو روزه که پایه لویی دوباره به زندگیه لعنتیه من باز شده ولی من بهش عادت کردم دیگه حسی ندارم...
تنفر...
عشق...
ناراحتی...
عصبانیت...
هیچی
من هیچ حسی ندارم
نه از دیشب
دیشب تمام حرفامو بهش زدم
هرچند که هنوز مونده
"اوه.. سلام ماری "
ملیسا گفتو من چشم غره رفتم
لویی لبای ملیسا رو بوسیدو گفت
"خب ملیسا من دیگه برم عزیزم "
و بلند شد که بره
اداشو پیشه خودم در اوردمو با حرص گفتم
"اگه مشکلت منم باید بهت بگم که من الان میخوام برم پس راحت باش ... ولی نه زیاد "
اون نیشخند زد و نشست سره جاشو گفت "باشه پس میمونم "
ملیسا زیرزیرکی خندید
به ادم چه قد میتونه پررو باشه؟؟؟
اون یه تیکه عنه
رفتم دستشویی و با یاده لویی با زور ریدم
بعدش با یه لبخند ملیح دستامو شستمو رفتم بیرونو بلند گفتم
"حدس بزنید تو دستشویی چی دیدم ؟"
لویی یه ابروشو داد بالا و گفت
"چی؟"
"من همین الان تورو اونجا دیدم... خیلی قهوه ای بودی ... و یه جوری بودی... بو گند هم میدادی... حیف که سیفونو کشیدم وگرنه بهت نشون میدادم "
ملیسا با اخم زد به شونم و گفت
"هی... اوم دوست پسرمه "
"افرین به تو "
لویی چشاشو بستو خندید
یه خنده ی لعنتی که حرص من واقعن در اومد
با حرص و خیلی محکم زدم پسه کله ی لویی و رفتم تو اتاقمو محکم درو پشته سرم بستم
"فاک یو لویی "
بلند داد زدمو اهمیتی نمیدم اگه صدامو بشنوه
شلوار جینه سیاهه پاره پورمو با یه تی شرت گشاد که سوتینم از زیرش معلوم بود پوشیدم
موهامو شونه زدمو دو طرفم بستم
ارایشه همیشگیمو کردمو از اتاق اومدم بیرون
از ملیسا خدافظی کردم و لویی و ملیسا همزمان با هم جوابمو دادن
انگشته فاکمو به لویی نشون دادمو رفتم بیرون
لندن مثه همیشه ابری بود و میخواست بارون بگیره ولی این هیچوقت باعث نشده که من دست از پوشیدنه این لباسا بردارم
از ماشین پیاده شدمو سریع رفتم تو مغاره
فلورا خیلی عصبانی وایساده بود اونجا
ابروهامو با تعجب دادم بالا
چون اون کسی که باید عصبانی باشه منم نه اون
زیر لب گفت
"چرا انقد دیر اومدی؟"
"چه طور؟"
اون چشاشو چرخوندو به اونور اشاره کرد اه...
باز این پسر کصخله
چرا هر چی کصخله گیره من میاد؟
اون از الویس ... اون از جیک... اون از ... اه اگه بخوام همرو بگم تا صبح طول میکشه
ولی اخریش از همه کصخل تر بود
لویی
اون از همشون کصخل تر بود
اه کشیدمو رفتم سمته اون یارو
اسمش چی بو... اها لیام
"سلام لیام... چی میخوای؟؟ همین دیروز تتو کردی "
"خب من اومدم به تتو دیگه بکنم "
پوف کشیدمو گفتم
"چی میخوای تتو کنی ؟ کجا میخوای تتو کنی؟ تتوت رنگی باشه یا سیاه ؟"
خندیدو گفت
"خب سوال اولت...تو انتخاب کن...میخوام روی پهلوم باشه و این که سیاه باشه "
لبخند زدمو گفتم
"باشه "
وقتی همه چیو اماده کردم اون رو تخت خوابید و لباسشو در اورد
بدون توجه به تتوهایه دیگش و بدنه خوش فرمش
دستمو گذاشتم رو پهلویه سمت چپش و گفتم
"اینجا؟؟"
با نیشخندی که رو لبش بود سرشو تکون داد و گفت
"دقیقن همونجا... پایین تر نه "
با تاکید گفتو با نگاهش به دستم اشاره کرد
دسته من رو شلوارش بود
سریع دستمو برداشتمو گفتم
"حواسم نبود "
"مشکلی نیست "
لبمو گاز گاز کردمو یه دفعه با خوشحالی گفتم
"فهمیدم... بهترین چیز... فقط یه چیزی "
"چی؟"
"تو...جمله میخوای تتو کنی یا.."
قبل از این که حرفمو تموم کنم گفت
"فرقی نداره و یه نکته ی مهم...یه چیزه باحال باشه "
"باشه"
وقتی کارم تموم شد با رضایت کامل به پهلوش زل زدم...
واقعن عالی بود
من یه دختر تتو کردم
یه دختر که چشمو دماغو لبو ابرو نداشت
الان یکم قرمزه و ورم کرده اما تا چند روز دیگه عالی میشه
"این چیه؟"
لیام با لبخند پرسید
یه لبخند شیرین
منم لبخند زدمو با افتخار گفتم
"تو میتونی صورته دوست دخترتو اینجا تتو کنی "
"من دوست دختر ندارم "
"حالا هر وقت عشقتو پیدا کردی"
سرشو تکون داد و به تتوش اشاره کرد
"اوه... الان درستش میکنم "
روی تتوش پماد زدمو شکمشو باند پیچی کردمو گفتم
"تموم شد "
خندیدو گفت
"مرسی"
بعدم سریع تی شرتشو پوشیدو رفت بالا لعنتی... من حتی یه بارم به سینه هاش که پوشیده از تتو بود نگه نکردم اونم واسه این که اون به وقت فکر بد نکنه
اه ... فاک می
گوره بابایه فکره اون
فکرام با اومدنه اون قطع شد
اومد پایینو گفت
"دوباره میبینمت "
مثه دیشب پیشونیمو بوسید
چشمک زدو رفت
منم مثه دیشب تحت تاثیر قرار گرفتم
واسه ی من این عادی نیست
هیچکس تا حالا لپ یا پیشونیه منو نبوسیده
به جز بابام...
که مرد
اه کشیدمو خواستم برم بشینم که فلورا جلو راهم سبز شدو گفت
"اووو... پس دوباره همو میبینید "
بدون توجه به حرفش چشم غره رفتمو نشستم
"اه ماری بی خیال... ببخشید "
دوباره چشم غره رفتمو اون این دفعه گفت
"واسه من قیافه نگیر "
با عصبانیت بهش نگاه کردمو گفتم
"تو وسط اون جمعیت منو تنها گذاشتی که بری پیشه لویی؟"
"لویی دوست پسره ملیساعه ... نایل دوست پسره منه "
"حالا هر چی... نایل ، لویی یا هر کوفتو زهره ماره دیگه "
"ببخشید دیگههههه"
من نمیتونم اونو نبخشم...
پس اه کشیدمو گفتم
"باشه... عذر خواهیت پذیرفته شد "
"خوبه... بایدم میشد "
اون چشاشو ریز کردو گفت
"اون اقا خوشگله کی بود ؟"
"لیام...تازه دو روزه میشناسمش... هنوز نتونستم مخشو بزنم ولی بزودی این کارو میکنم "
اون خندیدو گفت
"مطمعن باش این کارو میکنی..."
همون موقع دره مغازه باز شدو لیام اومد تو و گفت
"امم...خب...بگیر "
یه کارت گرفت جلوم
اره...اینه
کارتو ازش گرفتمو اون گفت
"فک کنم از این به بعد میدونی کجا میتونی پیدام کنی این طوریم دیگه من هرروز به بهونه ی یه تتوی جدید نمیام پیشه تو"
بعدم سریع رفت
وقتی رفت منو فلی به هم نگاه کردیمو خندیدیم
فلی گفت
"تو واقعن مخه اونو زدی ... در عرضه دو روز ... واو ... این یه رکورده واسه تو "
سرمو تکون دادمو خندیدم
به کارت نگاه کردمو خنده ی زیادم تبدیل به تعجبه زیاد شد
محکم با ارنجم زدم به بازویه فلورا و اون اخم کردو گفت
"عوضی درد داشت "
بهش یه نگاه کوتاه انداختمو گفتم
"اینجارو ببین "
بعد با نگاهم به کارت اشاره کردم
اون با تعجب به کارت خیره شدو گفت
"واقعن،؟؟؟؟؟"
سرمو تکون دادمو گفتم
"اره...واقعن .... لیام جیمز پین یه دکتره یه دکتره قلبه لعنتی "
____________________________
:|
YOU ARE READING
different worlds
Random_ما خیلی شبیه به همیم ... ولی یکم که دقت کنی میبینی ما متفاوت ترین ادمایه رویه زمین هستیم دوتا ادم با دوتا دنیای متفاوت!