موهامو دورم ریختم و یه لباس مشکی پوشیدم که تا گردنش تور داشت و با یه دامن کوتاه چسبون ساده.
یه خط چشم نازک کشیدم که باعث میشد چشمام رو کشیده تر نشون بده.رژ لب قرمز پر رنگی زدم و کیفمو برداشتم.
ساعت تقریبا ۱۰ بود.
قبلش تصمیم داشتم خودمو زشت کنم و همراهش برم ولی پشیمون شدم..
چون اگه اینکارو میکردم بیشتر آبروی خودم می رفت تا اون!
خداروشکر که بابام و هری خونه نبودن،مامانمم توی اشپزخونه مشغول بود و اصلا متوجه من نشد که دارم میرم بیرون،
با یه خداحافظی خشک و خالی خونه رو ترک کردم..
هوای بیرون سرد بود
پاهام یخ بسته بودن،تقریبا یه ده دقیقه ای بود که کنار درخت کاج منتظرش بودم
اینجا قرار گذاشته بودم-پشت خونم..
توی حال خودم بودم که حس کردم یه نفر پشت سرمه..
اروم رومو برگردوندم!
دیدم زینه!
اولش خیلی ترسیدم!
این چرا یهو مثل چن ظاهر میشه؟؟!
زین منو یه براندازی کرد و با نگاهی که توش تحسین موج میزد اشاره کرد سوار ماشینش بشم.
روی صندلی و بغل داشبورد رو نگاهی انداختم تا ببینم نقشه ها اینجاست یا نه!ولی نبود
زین یه نیشخند زد و گفت:
دیگه اینقدرم خر نیستم که نقشه ها رو اینجا بزارم!خب راستم میگفت:|
کل راه با سکوت گذشت که زین پیچید توی جاده خاکی که بغلاش پر از درختای سر به فلک کشیده بود
روبه رومون یه عمارت که چه عرض کنم یه کاخ بود!!
فواره های آبی که با نور لایت خودنمایی میکردن
درخت های بلند تا توی خود عمارت هم ادامه داشت!
واقعا با شکوه بود!!
داشتم توی حیاطش خونه رو دید میزدم که با صدای زین سر جام میخکوب شدم!
زین:سرتو انداختی پایین داری کجا میری؟!رومو عقب برگردوندم و اون ادامه داد:
خب تو مثلا به جای نامزدمیااا نباید دست منو بگیری؟!
دستشو گرفت جلو و منم بدون شکایت دستشو گرفتم؛
البته داشت از چشمام میخوند که حس خفه کردنشو داشتم!!زین اروم در گوشم نجوا کرد:
خودت که میدونی اگه اشتباهی ازت سر بزنه چی میشه!
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و وارد خونه شدیم..
یه اهنگ ارومی محیط رو فراگیر کرده بود،
چند نفر با دیدن زین بلند شدن،به سمتش اومدن و باهاش احوال پرسی کردن.
منم یه سلام از روی بی میلی کردم و سرمو انداختم پایین و به سمت پنجره ها رفتم!
با صدای زین دوباره به خودم اومدم:
مواظب باش که داری کجاها میری اینجا خیلیاشون مستن،میفهمی که چی میگم!
به حرفش توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم..
دیوار های راه رو ها پر از تابلوهای عجیب غریب بود،پرده های بلندی که خونه رو با ابهت تر میکردن و پنجره های کشیده ای که همشون بسته بودن
دیگه خیلی داشتم از زین دور میشدم
انگار یه چیزی بهم میگفت برگرد..
صدایی رو از پشت سرم حس کردم..
قدم هامو تند تر کردم اما..
اما یه نفر از پشت سر مچمو گرفت..
یه پسره مست بود که کثافت داشت از سر و روش میبارید!حال درست و حسابیی هم نداشت..
خواستم مچمو از دستش بیرون بیارم که محکم منو کوبوند به دیوار!
قلبم تند تند میزد!ترسیده بودم!!
ای خدااا عجب غلطی کردم به حرف زین گوش ندادم
من:
چی از جونم میخوای؟؟!ولم کن!!همون طور داشتم تقلا میکردم که گفت:
مگه میزارم دختر به این هلویی از دستم بره؟؟!
با اینکه اصلا حالش خوب نبود،خیلی زور داشت! تا اون حدی که نمیتونستم حتی دستمو تکون بدم!
محکم دهنمو گرفت و منم یه جیغ خفیفی کشیدم و چشمامو محکم روی هم فشار دادم..
اما لحظه ی بعد اون درد رو روی مچم حس نکردم..چشمامو باز کردم و دیدم که زین پسره رو از من جدا کرده!!با دیدنش انگار دنیا رو بهم دادن!!
زین:
پسره ی عوضی لاشی اگه ببینم دوباره این طرفا پیدات بشه میفرستمت سینه ی قبرستون!!روشن شد؟-خیلی عذر میخوام!نمی دونستم نامزد شماست
مگه زین چیکاره بود که اینقدر همه ازش حساب میبردن؟؟!
یه دستی به سر و روم کشیدم و گفتم:
خودم میتونستم خودمو نجات بدم!!
زین یه پوز خند زد و گفت:
بعلهههه مشخصه!!
من:
حالا چرا اینطوری نگاه میکنی؟!خب باشه اصلا نمیتونستم!
زین زد زیر خنده و گفت:
خیلی مسخرست که اینقدر زود کم میاری!
خواستم یه تیکه بهش بپرونم که گوشیش زنگ خورد..
چند متر ازم دور شد و جواب گوشیشو داد:
من فقط داشتم بهش نگاه میکردم..
قدمهاشو سریع تر از حالت عادی برمیداشت، صورتش عصبی بود! و لبشو میجوید!
یعنی پشت تلفن داشتن بهش چی میگفتن؟!
تا تلفنش قطع شد سریع دستمو گرفت و گفت:
بدون هیچ حرف اضافه ای همراهم بیا،باید از اینجا بریم! اخه منظورش از این کار چی بود؟
قدم به قدم همراهش میومدم..
من:
یعنی چی بریم؟؟!پس نقشه هامو بهم کی میدی؟؟!
زین:
الان بهت میدم فقط فعلا ساکت شو!!
توی صداش اضطراب موج میزد..
اما با شنیدن صدای یه دختر سرجاش میخکوب شد!
-سلام!
زین روشو برگردوند و منم ناخود اگاه همراهش برگشتم...
مردمک چشمای زین گشاد شده بود،میشد صدای نفس نفس زدنشو فهمید..
یه دختر بود با موهای بلند قهوه ای که محکم بالای سرش بسته بود و چشمای مشکی.
یه دکلته ی سفید با دامن همرنگش هم پاش بود!
زین لبشو از تو گاز گرفت و گفت:
ببین همه چی رو بهت میگم،فقط زود قضاوت نکن!
-اون دختره کیه؟
زین خواست حرفشو ادامه بده که من وسطش پریدم و گفتم:
انگاری من دارم نقش شمارو بازی میکنم!
زین با شنیدن حرف من ابروهاش توی هم گره خورد
من:
حتما شما دوست زینی!مگه نه؟
دختره:
تو کی هستی؟
دست به سینه شدم و گفتم:
من نامزدشم و شما؟
زین با چشمایی که اندازه مایتابه شده بودن از نیمرخ به من خیره شده بود!!
اما نمیتونست حرفی بزنه،چون تکذیب کردن حرف من مساوی بود با بی اعتماد شدن دوستاش نسبت بهش!!
دختره با شنیدن حرف من گوشه ی چشمش اشک جمع شده بود..
میخواست گریه کنه ولی نمیتونست!
به زین از روی تنفر نگاه کرد،دهنشو گرفت و با اشکهایی که توی چشماش بی تابی میکردن با سرعت از بغلم رد شد..
یه خنده شیطنت آمیز به زین زدم..
دستاشو محکم مشت کرده بود!
صورتش قرمز شده بود و با چشمای سرخ به من ذل زده بود..
من:
حالا دیدی خیلی هم زرنگ نیستی!!نگاهمو ازش دزدیدم و با قدمهای بلند ازش دور شدم..
یه چیزی روی کاپوت ماشین زین نگاهمو به خودش جلب کرد!
با دیدن برگه های ریز شده قلبم ریخت!!
اونا نقشه هام بودن!!
یه یادداشت هم بغلش بود:
گفته بودم اگه خطایی ازت سربزنه چی میشه!!
برگه رو انداختم رو زمین و با حرص زیر پام لهش کردم!
پسره ی لعنتی!!