28-حکم مرگ

43 6 0
                                    

آریانا دورم چرخید و سرتامو برانداز کرد..

-خیلی عوض شدی!
+چی!؟
-دیگه اون سلنایی که من میشناختم نیستی..
+اما من که..
-خودتم خوب میدونی که چقدر تغییر کردی..
شدی یه دختر دیوونه که هر شب با ارام بخش میخوابه..
هر شب از ترس اینکه معشوقه اش بهش خیانت کنه تا صبح با افکار خودش کلنجار میره..
دختری که صبح تا شب کارش شده گریه کردن..
+اما..
-هیسسسس هیچی نگو..خودم همه چی رو میدونم..

شونه هامو گرفت و چشم توی چشمم گفت:
سلنا تو توی خودت گم شدی!!چرا سعی نمیکنی هدفتو پیدا کنی!؟

سرمو انداختم پایین و با درموندگی گفتم:
تو چی از عشق میفهمی!؟
یه جنونی که پایان نداره..
چیزی که هیچ وقت دست از سرت برنمیداره!

-اما فعلا که تو دست از سر اون برنمیداری!
+منظورت چیه؟
-فکر میکردم باهوش تر از این حرفا باشی..
تو حقیقت وجودتو گم کردی سلنا!! سعی کن پیداش کنی..وگرنه..
+تو چرا همیشه به من هشدار میدی؟!چرا هیچ وقت راه درستو بهم نشون نمیدی؟!
-راه درست دقیقا روبه روته!اما تو اینقدر بهش نزدیکی که نمیتونی ببینیش..

مشتمو باز کرد، چیزی رو کف دستم گذاشت و با جدیت گفت:
این دیگه آخرین باره که بهت میدمش..اگه گمش کنی دیگه نمیتونم کمکت کنم!
+یعنی دیگه آخرین باره که همو میبینیم؟!
-کی میدونه..
مشتم رو باز کردم و به گردنبند قلب نجات بخش ذل زدم!

اون واسم مثل عنصر حیاته!!
با خوشحالی توی دستم تکونش دادم و با علامتی که کف دستم کشیده بودم مقایسش کردم..

اون علامتِ روی اسلحه..
گردنبند..
هیچ تفاوتی ندارن!
حتی جزئیات شکلشون هم شبیه همه!!

با تعجب سرمو بالا گرفتم تا به آریانا بگم،اما دیدم کسی روبه روم نیست..
هیچ کس..
اون مثل همیشه بی خبر رفته بود..
واقعا نمیتونستم سر از کاراش دربیارم!

اه بلندی کشیدم و وارد اتاقم شدم..
گردنبد رو توی کشوی بغلی کمدم گذاشتم..
زین هیچ وقت به اون کشو دست نمیزد..
توی اون کشو همون عکس منو آریانا بود!
راستی عکس منو آریانا!!
چرا ازش دراین باره این سوال نپرسیدم؟!
وای من یه احمقم!!

دستمو توی موهام کشیدم و صدای اهنگی که رادیو پخش میکردو بلند کردم..
چشمامو بستم،دستمو رها کردم،با اون اهنگ لایت میرقصیدم و به حرف های آریانا فکر میکردم..
خودتو پیدا کن..
هدفت رو دنبال کن..
اصلا هدف من چیه؟
من کجام؟
زندگی داره چه بلایی سرم میاره؟!
من گم شدم توی خودم
غرق شدم توی رویاهایی که همشون کابوسی بیش نیستن..
توهمی شیرین که حالا شده تموم دنیام!
اهنگ تموم شد،لبخند ملیحی زدم و سرجام ایستادم

صدای کف زدن میومد!
-رقصت عالی بود!!
رومو برگردوندم،زینو دیدم که با نیش باز بهم خیره شده..
+تو از کی اینجایی؟!
-خیلی وقته..
اومدم سمتش و گفتم:
تو هم رقص بلدی؟

RevengeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora