10-کادیلاک سفید

78 13 1
                                    

محکم تر پاهامو بغل کردم و بهش ذل زدم..

یعنی لویی جای منو لو داده بود؟!
اخه چطوری زینو میشناخته؟!
یعنی همه اون لبخند ها مصنوعی بود؟!

سعی میکردم گریه نکنم ولی این اشکای لعنتی توی چشمام تاب نمی آوردن..

زین بغلم نشست و گفت:
واسه صبح متاسفم..خب یهو جوش اوردم..

توی لحنش شرمندگی موج میزد..
هیچ حرفی نزدم و نگاهمو ازش دزدیم..
-هنوز قهری؟

پشتمو طرفش کردم و گفتم:
توقع داری مثلا نگاهتم کنم؟
-خب باشه،اصلا من تسلیم!

نمیدونم چرا یهو دلم براش سوخت..
درسته از دستش فوق العاده عصبانی بودم ولی خب..
خب بخاطر خودمم که شده بود باید برمیگشتم..
-چی شد؟

از سر جام بلند شدم،دستمو جلوش گرفتم و گفتم:
بلندشو بریم،همین طورشم دیر شده!

یه لبخند زد،دستمو گرفت و بلند شد..

شب شده بود ولی خبری از هیچکس نبود!
حتی کتی هم نیومده بود!مجبور شدم فروشگاهو به حال خودش رها کنم و سوار ماشین زین بشم

امشب اخلاقش خیلی فرق کرده بود!
شوخی میکرد و میخندید!!
واقعا از آدم خشکی مثل زین بعیده!

اتفاقاتی که توی این مدت افتاده بود بدجور ذهنمو مخشوش کرده بودن!!
نه دیگه خبری از اون کسی که گردبند رو داد، شد
نه خبری از پسرعموم،همین طور هم لو!
شاید همه اینا خواب بوده!یا شایدم..
بهتره بهش فکر نکنم و به زندگی عادیم برگردم!
*
*
*
الان سه ماهه که من دارم توی شرکت زین کار میکنم..
زین دیگه اون آدم سابق نیست!!

یه پسر با شخصیت که مثل یه رییس واقعی رفتار میکنه! دیگه هم از اون اخلاقای بچه گونش خبری نیست!

هر روز با شوق بیشتری سرکار میرفتم،واسه دیدنش لحظه شماری میکردم!
شاید ازش خوشم اومده بود!!
اون زمینی که توی لیورپول دیده بودیم الان داره به یه ویلای بزرگ تبدیل میشه که نقششو من کشیدم!

توی این ۳ ماه لویی هیچ تماسی با هری نگرفته!
دیگه داشتم کم کم مطمئن میشدم لو دادن من زیر سر اون بوده..
رابطمم با تیلور یخورده سرد شده بود..
نمیدونم چرا
شاید بخاطر این بود که دیگه همو نمیدیدیم!
غرق در افکارم بودم که با صدای جیغ هری به خودم اومدم!
من:
چه مرگته روانی؟!
-جاستین قراره فردا بیاددد

یه نگاه عاقل اندر سفی بهش انداختم و گفتم:
حالا خیال کردم چی شده؟!خب بیاد!

امروز هم با صدای هشدار ساعتم از خواب بیدار شدم
دیگه وقتش بود که برم شرکت!
با یه صبحونه مختصر از در زدم بیرون..

توی این مدت همش احساس میکنم یه کادیلاک سفید پشت سرمه..
توی خیابون،توی راه شرکت و یا حتی وقتی با دوستام یا خانوادمم!
شاید توهم زده بودم!!
اینا از من بعید نیست!

چند روز بود که اون گردنبند لعنتی رو هم گم کرده بودم!
انگار آب شده رفته توی زمین!!
اما دیگه چه اهمیتی داشت وقتی به دردم نمیخورد!
احتمالا زین خواسته مثل همیشه اذیتم کنه!
با صد جور استدلال مختلف خودمو قانع کردم که هیچ اتفاقی نیفتاده! و به راهم ادامه دادم!

با استقبال گرمی وارد شرکت شدم،توی این مدت که اینجا بودم خیلی دوست پیدا کردم!
حتی با دوست دختر زین هم صمیمی شده بودم!
البته اون دوست دخترش نبود!
نمیدونم..
شاید باهاش صمیمی بوده!
ولی اون دوتا از وقتی من به شرکت اومده بودم هیچ رابطه ای نداشتن..

دیگه پایان وقت اداری بود
چون جا نبود ماشینمو چند متر پایین تر از شرکت پارک کرده بودم
همون طور که داشتم میرفتم با صدای زین که گفت:
مواظب باش سلنا

به پشت سرم نگاه کردم!
خدای من!
همون کادیلاک سفید بود که با تمام سرعت به سمتم میومد!از ترس سرجام میخکوب شدم و بهش ذل زدم..
یعنی من توهم نزده بودم!؟
اون ماشین واقعی بود؟
زمانی به خودم اومدم که زین دستمو سمت خودش کشید و محکم بغلم کرد..
ماشین توی همون ثانیه با سرعت از بغلمون رد شد!!
قلبم داشت از سینم بیرون میومد!!
زین آغوشش رو باز تر کرد..
بغلش امن ترین جای دنیا بود،اونم برای من که هر لحظه بیشتر عاشقش میشدم
-نترس،دیگه گریه نکن..تموم شد..
این جملش باعث شد اشک پنهای صورتمو بگیره و به هق هق بیفتم..
-چیزیت که نشد؟نه؟!

سرمو به طرفین تکون دادم و از آغوشش بیرون اومدم..
عصر همون روز روی کاناپه
روبه روی تلویزیون لم دادم و دارم شبکه های مضخرف تلویزیونو اینور اونور میکنم!.
زین بهم گفت بهتره یه چند روزی نرم شرکت و یا حداقل اگه دوباره اون کادیلاک سفیدو دیدم بهش بگم
خب منم طبیعتا قبول کردم!
توی حال خودم بودم که با تلنگر هری حواسم به گوشیم که رو به روم گرفته جلب شد!

-الان بار دهمه که گوشیت زنگ میخوره!!
با دیدین اسم زین روی صفحه گوشی جا خوردم!!
این کی این همه زنگ زده؟

گوشی رو سریع از هری گرفتم و بهش زنگ زدم..
بعد از ۳ تا بوق جواب داد..

-بله؟
-سلام! من س..
حرفمو نزاشت تموم کنم و گفت:
کجایی سلنا؟!
یک ساعته دارم بهت زنگ میزنم!!
از لحنش یخورده جا خوردم!
-ببخشید..
-میخواستم برم به یه قرار کاری
به حضور تو احتیاج دارم.
-اما تو که گفتی من هیچ جا نرم!!
-ایندفعه رو بیا،من خودم همراهتم،تا ۱۰ دقیقه دیگه اماده باش میام دنبالت
-۱۰ دقیقه؟!؟!حداقلِ اماده شدن من نیم ساعته!!
-یه سر هم بندی کن زود بیا بیرون
من نمیتونم خیلی صبر کنم!
همینطورشم خیلی دیر شده!

گوشی رو بدون خداحافظی قطع کرد!
صدای بوق تلفن توی گوشم پیچید..
سردی لحنش تموم بدنمو به لرزه درآورد..
سر ده دقیقه زدم بیرون
ماشینشو دیدم که دم در خونه منتظرمه..
درو محکم باز کردم و وارد ماشین شدم..

-ببخشید دیر شد!
یه نگاهی به سر تا پام انداخت و راه افتاد
توی راه هیچ کلمه ای رد و بدل نشد!
حتی ازم نپرسید بخاطر اون اتفاق صبحی چیزیم شده یا نه!!
بالاخره بعد از چند دقیقه سکوت از توی داشبورد ماشین یه آبمیوه با کیک درآورد و سمتم گرفت:
-اینا رو قبل از اینکه بیام اینجا واست گرفتم؛بخور..
اخه آدم با این اخلاق گندت به نظرت اشتهاش کور نمیشه؟!

-ممنون سیرم..
-چرا خب؟!حداقل اب میوه شو بخور!
با بی میلی آب میوه شو برداشتم و شروع کردم به خوردن
اما..
اما بعد از چند دقیقه سرم گیج رفت،
همه چیز جلوی چشمام تار شد
و بیهوش شدم..

RevengeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora