3-نقشه ها

88 14 11
                                    

-بعد از 2ساعت الان دقیقا کجا دارین میرین؟

لبمو از تو گاز گرفتم و با سر زیر گفتم:
ببخشید اما..

صدای یه زن از پشت سر رییس می اومد که میگفت:

"ولش کنید دیگه نیازی به اون نقشه ها نداریم"

رییس هول شده بود!
فکر کنم اون زنه همون کسی بود که میخواست با شرکت قرار داد ببنده..
~یه کت و دامن مشکی و لباس سفیدی که روش خیلی کار شده بود رو پوشیده بود،با موهای کوتاه بلوند که دور صورتش ریخته..~
رییس:
یعنی این همه وقت که اینجا موندین هیچی؟؟!

یه نگاهی به صفحه گوشیش کرد و با یه لبخند گفت:

نه!

بعد از چند ثانیه مکس و سکوتی که توی فضا فراگیر شده بود با یه خداحافظی خشک و خالی محیط رو ترک کرد..
هنوز صدای کفشهای پاشنه بلندش توی گوشم بود..
رییس اومد سمتم و گفت:
میتونی بری..
فقط تا چند روز دیگه کامل شده اون نقشه ها رو بیار..

ایندفعه از بیخ گوشم گذشته بود!
فقط..
فقط قیافه دختره برام خیلی آشنا بود!
اون ژستش!
قیافش!
تیلور بلند صدام زد که باعث شد تموم رشته های افکارم بهم بریزه! و گفت:
خیلی خرشانسیااا

با یه آه بلند سرمو بالا گرفتم..
سریع سمتش دویدم..

تیلور:کجا میای؟؟!!
من:بدبخت شدم!
تیلور:مگه چی شده؟؟

از اول تا اخر غذیه رو واسه تیلور تعریف کردم!اون با اشتیاق کامل گوش میداد!

تیلور:دیگه واقعا به یقین رسیدم که خرشانسی!!
من:اخه من کجام خرشانسه؟:|
تیلور:میدونی اصلا چند نفر دلشون میخواد زین فقط بهشون نگاه کنه؟؟
من:واتتتت؟؟!!:|

تی دستشو زیر چونش زد و گفت:
فک کنم ازت خوشش اومده باشه!

صورتمو تو هم کردم و گفتم:
شمارشو بده!

تیلور با ذوق گفت:
میخوای باهاش قرار بزاری؟؟!
من:
مگه دیوونم!!؟میخوام ازش این نقشه های کوفتی رو بگیرم!
من:
نمیخوای شمارشو بدی؟؟!
تیلور:
باشه حالا تو هم!

رفت توی اتاق کارش، روی یه برگه کوچیک یه شماره تلفن نوشت و بهم داد..

من:
حالا چرا وایسادی؟!
-مگه نمیخوای بهش زنگ بزنی؟
-معلومه که نه!مگه میخوام قربون صدقش برم!!؟

انگار بدجور زده بودم تو پر تیلور!
یه چشم غره بهم رفت و در اتاقو محکم بست..

خودمو روی صندلی ول کردم و به فکر فرو رفتم..
اگه نقشه هارو بهم نمیداد چی؟!
اگه رییس میفهمید چی؟؟!!
اوففف!
نفسمو با صدا دادم بیرون و از سرجام بلند شدم..
با یه تاکسی رفتم خونه در حالی که اصلا حواسم به اون ماشین کوفتیم نبود!
اگه بابا میدید۴تا چرخش پنچره دیگه زنده نبودم..
بدون اینکه بفهمم به خونه رسیدم...
خداروشکر هنوز پدرم نرسیده بود!!
یه لیوان آب پرتقال با یخ هایی که توش برق میزدن رو واسه هری بردم!!
در اتاقشو اروم باز کردم و با چاپلوسی تمام وارد شدم!..
هری روشو از سمت لپ تابش برگردوند و گفت:
باز چی میخوای؟؟!!
-اولا که سلام به برادر گرامی!!دوما هم ..
وسط حرفم پرید و گفت:
امرتون؟
-عشقم؟؟!میشه ماشینو برام درست کنی؟
-در عوض؟
-عوضش این آب پرتقال واسه تو!
-فکر کردی من خرم؟!
-خب خودت بگو نفسم؟
-اممم...تا 1سال تمیز کردن اتاقم با تو!
-۱سااال؟؟؟!چه خبره روانی؟
-تا دو ثانیه پیش نفست بودم حالا شدم روانی هان؟!:|
دستمو به نشانه دست دادن جلوش گرفتم و گفتم:
7 ماه قبوله؟؟!
-8 ماه تهشه!
اقا قبول8ماه!
حله...
به نشانه رضایت دست دادیم ولی من تا خواستم برم بیرون هری گفت:
آب پرتقالو کجا میبری؟
-این واسه قبل از تمیز کردن اتاق بود!
هری جا سی دی رو سمتم پرت کرد که من سریع رفتم بیرون و درو بستم که محکم خورد توی در!!

آب پرتقالو یه نفس دادم بالا و روی تختم ولو شدم و شماره زینو گرفتم..
چند تا بوق خورد و زین جواب داد..
-بله؟
-نشناختین؟
-ببخشید خانوم ولی من که علم غیب ندارم!
-من سلنام..همونی که صبح پدرشو دراوردی:|
-اهان!چطوری خانوم مثلا شجاع؟!
-شماره منو از کجا آوردی؟
-از تیلور گرفتم،ببین من نقشه ها مو توی ماشین تو جا گذاشتم،زنگت زدم تا پسش بگیرم..
-اهان!!پس کارت دست من گیره!
ناخونامو روی انگشت شصتم کشیدم و گفتم:
-اره،یه جورایی..کی بیام بگیرم؟
-هه خیال کردی من راحت بهت اون نقشه ها رو میدم؟!
با این حرفش مثل فنر از سر جام پریدم!و گفتم:
-یعنی چی؟؟!!
-یعنی همین!من نقشه ها رو بهت پس نمیدم!
-اخه اون نقشه های کوفتی به چه دردت میخوره؟؟!!!
-نقشه های مضخرفتو که اصلا نمیشه فروخت!خودم باید یه چیزی بزارم روش و بفروشمش:|
-اخه مگه تو اصلا از نقشه هم سر در میاری؟؟!من جای تو بودم خفه میشدم و نقشه ها رو پس میدادم
-انگاری تو نقشه ها تو نمیخوای نه؟!اگه حتی ۱ درصد هم احتمال داشت که بهت بدم اما با اون زبون درازت کلا پشیمونم کردی!
-حاضرم صبح تا شب بیدار بمونم ولی منت تویکی رو نکشم!!

گوشی رو پرت کردم روی صندلیم!!
مردشور ریختتو ببرن!..
نقشه ها مو روی میزم پهن کردم..
باید تمومش میکردم!
سرگرم کار بودم که گوشیم زنگ خورد..
بدون این که به شمارش توجه کنم بر داشتم

-اخه تو چرا اینقدر کله شقی دختر؟؟!نکنه واقعا داری دوباره اون نقشه ها رو میکشی؟!!
-من به کسی التماس نمیکنم!!
-خب یه شرط برات دارم.
-میشنوم
-من به یه مهمونی دعوت شدم ولی چون نامزدم نمیتونه بیاد مجبورم همراه خودم یه نفرو ببرم.
-حالا اون یه نفر منم؟
-پس عمه ی منه؟:|فقط حواست باشه اگه بخوای انتقام بگیری یا بخوای ابروی منو ببری پشت گوشتو دیدی نقشه ها رو هم دیدی!
-اینقدرم احمق نیستم!قبوله میام..
-پس امشب ساعت ۱۰

پسره پرو بدون خداحافظی قطع کرد!
واسه فردا یه اشی برات بپزم که یه وجب روغن داشته باشه!

RevengeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora