خیلی بی مقدمه وارد اتاق شدم و گفتم:
پس تا من نیومدم باید قطع میکردیجاستین که از دیدن من جا خورده بود خودشو جمع و جور کرد و با من من گفت:
میدونی..چیزه..چیز خاصی نبود..یعنی خیلی..خیلی مسخره است
س:
میخوام این چیز مسخره رو بدونم..
ج:
دست از سرم بردار سلنا!!گفتم که مهم نیست!
س:
چون حتی یه ذره هم برام ارزش نداری و دیگه برام مهم نیستی هر غلطی میخوای بکن..نمیخوام گند کاری هاتو ببینمرومو برگردوندم که از اتاق خارج بشم،اما صدای جاستین باعث شد سرجام میخکوب بمونم
ج:
اگه زین جای من بود چی؟!اونوقت برات مهم نبودم؟!
س:
ساکت شو جاستین..صد بار بهت گفتم نمیخوام درموردش باهام بحث کنی..
ج:
چون جوابت مثبته طفره میری؟!مامانم وارد اتاق شد و شاکی گفت:
چه خبرتونه این وقت صبحی؟!
من هنوز پشتم به جاستین بود..اون از سرجاش بلند شد و گفت:
یه حقیقتی که نمیشه به زبونش اورد..
شونش به شونم برخورد کرد و از اتاق خارج شد..مامانم که هنوز شوکه مونده بود رو به من گفت:
باز چیکارش کردی که اینجور داغونه؟!
س:
من چیکارش کردم!؟!؟
م:
سلنا باید خیلی رفتارت رو اصلاح کنی..
اون یه پسر تنهاست که به یه همدم نیاز داره..اما تو هی روی زخماش نمک میریزی!
س:
پس زخمای من چی میشه؟!زندگی من چی؟!
م:
تو توی زندگیت همه چی داری..و قراره جاستین هم به این زندگیت اضافه بشه..یه بار تونستی از دست سرنوشتت فرار کنی،اما دفعه بعد چی؟! اخرش که باید باهاش کنار بیای!
س:
سرنوشت چیزیه که ادم خودش رقم میزنه..منم نمیزارم شماها تغییرش بدین..
م:
سرنوشت تو از قبل رقم خورده..امشب میبینمت دختر لجباز من..
درو به نشونه موفیقت محکم بستنه سلنا..تو نباید گریه کنی..گریه کردن نقطه ضعفته دختر..
***
ه:
حداقل سعی کن نقشتو خوب بازی کنی..
س:
چرا مجبورم نقش بازی کنم؟!
ه:
تو اخرش به جاستین احتیاج پیدا میکنی..
پس سعی کن در ظاهر باهاش خوب باشی..
لو:
هری راست میگه..
امشبو خوب رفتار کن،چون پدر و مادرش هم هستن..موهامو باز کردم و دورم ریختم..
س:
فقط امشب
ه:
افرین دختر خوب!!بعدش خودم نجاتت میدم
س:
یعنی میبریم پیش زین؟!؟!
ه:
اینم تا سر و تهشو میگری میگه زین!! اول باید بفهمم زین واقعا کیه..بعد درموردش تصمیم میگیریم..
س:
پس کی میفهمیم..
لو:
زمان حلش میکنه..فقط کمی صبر کن،اگه واقعا تو رو دوست داشته باشه میاد دنبالت..
س:
پس چرا تا حالا نیومده؟! چرا میخواین منو طعمه قرار بدید؟!
لو:
زینی که من میشناسم به موقعش میاد..ما باید قبل از اینکه اتفاقی بیفته اون D.S اسپانیایی رو ترجمه کنیم..م:
اهای اماده شدی!؟
س:
بله مامااااان!
ه:
برو سلنا..با بی میلی سمت در خروجیِ خونه رفتم
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Revenge
Fantastikبعضی چیزا درست جلوی چشممونه اما از بس بهمون نزدیکه نمیتونیم ببینیمش