یک ساعته توی خونه بیکارم..
اتاقا رو دید میزنم،سر کشو ها میرم،کمدا رو زیر و رو میکنم..نمیدونم هدفم از اینکارا چیه..
فقط میخوام مطمئن بشم که زین بهم دروغ نمیگه..
از راه پله های مارپیچ خونه بالا رفتموارد اتاق شخصی زین شدم..
اتاقش عین یه قصره!
اولین چشم اندازی که توی اتاق آدمو به حیرت وا میداشت پنجره های سرتاسری بود که سر به فلک کشیده بودن!
پرده های بلند مخمل
تخت بزرگ با روکش های حریر..
اینجا پر از وسایل اتیقه است!!شانس ما رو میبینی؟!زین باید توی همچین اتاقی بخوابه..بعد من بدبخت که یه جورایی مهمونشم باید توی اون دخمه ی کوفتی کپه ی مرگمو بزارم..
نفسمو با صدا دادم بیرون و روی تختش دراز کشیدم..
دستامو دور سرم میچرخوندم و توی افکارم شناور میشدم..اگه زین منو توی اتاقش میدید حتما عصبانی میشد..
اما زین که تا فردا نمیاد خونه!پس هر کاری بخوام میتونم انجام بدم!از سرجام بلند شدم
اما دکمه ی لباسم به روتختی گیر کرد،کنده شد و قل خورد زیر تخت..
با عصبانیت لبامو روی هم فشار دادم و به سمت پایین خم شدم تا دکمه رو بردارم اما دستم نرسیدخودمو بیش تر کش دادم
اهااان!!
بالاخره پیداش کردم!!با خوشحالی دستمو سمت بیرون کشیدم اما با کمال تعجب به جای دکمه،همون گردنبد همیشگی رو دیدم!!
این اینجا چیکار میکرد؟!آخرین بار این گردنبد توی روز نامزدیم دستم بود..
باهاش تصادف کردم و دیگه اونو ندیدم!!
اما حالا اینجاست!صحیح و سالم!
با تعجب درشو باز کردم..توقع داشتم مثل همیشه عکس پدرمو توش ببینم اما عکس یه نفر دیگه توش بود..
عکس یه زن که من نمیشناختمش!دیگه ترس به تموم وجودم غلبه کرده بود..
گردنبند رو برداشتم و توی جیب شلوارم قایمش کردم..
دیگه کم کم داشتم نسبت به زین اعتمادمو از دست میدادم..
اون از این کارا چه هدفی داشت؟!با سرعت از پله ها پایین اومدم..
به پنجره ی بیرون از حیاط نگاهی انداختم تا ببینم زین برگشته یا نهلبخند روی لبم محو شد..
من داشتم چی میدیدم؟!
تپش قلب گفته بودم!
یک آن دهنم خشک شد..
زین و جاستین؟!
باهم؟!؟نکنه..
نه!!این با عقل جور در نمی یومد!
اون دو تا چرا باید باهم باشن؟؟!
چرا داشتن میخندیدن و خوشحال بودن!؟چشمامو چند بار روی هم فشار دادم!!
اینا همش خوابه سلنا..
یه دروغ محضه!!چشمامو دوباره باز کردم اما..
اما من خواب نبودم..
زین دستش با جاستین تو یه کاسه است!
اگه من دست جاستین بیوفتم کارم تمومه!
علاوه بر اینکه مجبورم جاستین رو قبول کنم،جلوی خانوادمم میشدم یه دختر هرزه که هردفعه با یه نفره!..
دیگه داشت گریم میگرفت،اما جلوی خودمو گرفتم..