8-سردرگمی

73 13 4
                                    

-کی میریم از اینجا؟!من دیگه نم..
حرفمو قطع کرد و گفت:

-میدونی الان دقیقا ساعت چنده؟
یه نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:

-خب..۵ بعد از ظهره..
-نخیرر..ساعت ۵ صبحه!بگیر بکپ سر صبحی پدرمو درآوردی!

زین رفت رو کاناپه ولو شد و منم هنوز به اون گردنبند ذل زده بودم..
از ترس دستام عرق کرده بودن..
بالاخره به خودم جرات دادم و بازش کردم..
چی میدیدم!؟
عکس بابام توی این چیکار میکرد؟!
اینا چه ربطی به پدرم داره؟!!
زین:
باز داری به اون گردنبنده ذل میزنی؟!بگیر بخواب دیگه..
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و گردنبند رو دور گردنم انداختم..
معلوم نبود توی این سه روز چه اتفاقاتی افتاده..
من کجاها رفتم و
چه بلاهایی سرم اومده..
با این همه فکر و خیال خوابم نمیبرد..
آروم از زیر پتو اومدم بیرون و از اتاق خارج شدم
زین خواب بود و متوجه بیدار شدن من نشد..
حالا من تنها بودم و همین طور هم آزاد!
یه فکرایی توی ذهنم جرقه زد!
درسته فکرای خوبی نبودن ولی میتونستن بهم کمک کنن..
به اتاق شخصی زین رفتم..
یه اتاق بزرگ با یه تخت دونفره!
اخه مگه چقدر این پسر وول میخوره که تخت دونفره گرفته؟!
کمد های سرتاسری و یه آیینه قدی که بغل کمد بود باعث میشد اتاقشو بزرگ تر نشون بده..
وسایل گرون قیمت و عتیقه توی اتاقش فراوون بود..

یه سری به کمد هاش زدم؛همه خالی بودن!!حتی یه دست لباس هم توش نبود..
کشو هاشم همینطور..
داشتم از فضولی میمردم!اون اگه اینجا زندگی میکنه پس چرا هیچی نداره؟!حتی غذاشم رو از من گرفته بود!

غرق در افکارم بودم که صدای زین باعث شد به خودم بیام..
از پله ها آروم پایین اومدم و مشغول نگاه کردن بهش شدم..
عجیب بود..
لباساش فرق کرده بودن!! و هراسون دنبال چیزی میگشت!
اصلا براش مهم نبود که من کجام!
فقط با عجله خونه رو میگشت..
پامو عقب گذاشتم تا نتونه منو ببینه اما پام گیر کرد به در و صدای لولاش باعث شد نگاهش به من دوخته بشه..
نفسمو حبس کردم و جلوی دهنمو گرفتم..
اگه میفهمید توی کمدهاش فضولی کردم حتما ایندفعه منو میکشت!
زین مبهم نگاهم کرد و گفت:

تو کی هستی؟
-باور کن منظوری نداشتم!!فقط ام..صبر کن ببینم تو پرسیدی من کیم؟!
به اطرافش نگاهی انداخت و گفت:

آروم تر دیوونه!اره بهت گفتم کی هستی!؟
-یعنی منو..

حرفمو قطع کرد و گفت:
من دیگه باید برم!

با عجله از در خارج شد!بدون هیچ خداحافظیی!
این چش شده بود؟!
اخلاقش یه طور دیگه شده..
کمی ترسیده بودم..
کارهای زین واقعا غیر قابل پیش بینی شده بود!
دستمو توی موهام کشیدم و نفسمو با صدا دادم بیرون..
زین:
تو که دوباره بیدار شدی؟!
نگاهمو به سمت عقب سوق دادم..
زین پشت سرم بود!
با موهای ژولیده و صورت پفالو...
این دفعه دیگه واقعا چشمام گرد شده بود!
با منطقم جور در نمی یومد!
اون که همین الان رفت بیرون!پس الان چطور؟!
-تو اونوقت تا حالا خواب بودی؟نه؟
-پس مثلا چیکار میکردم؟!

RevengeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora