زدم توی گوشش و گفتم:
خیلی پستی..
من اینقدر بخاطرت بدبختی کشیدم..حالا میخوای بمیری؟! که چی بشه؟!!
ز:
دروغ نگو سلنا..تو هیچوقت منو دوست نداشتی..
هیچ وقت..
وگرنه با اون پسره جاستین نامزد نمیکردی..
حداقل صبر میکردی تا برگردم..س:
من همه اینکارو رو به جون خریدم تا بهت نزدیک شم..تا بتونم حداقل یک لحظه هم که شده ببینمتزین به پشت سرش که جاستین بیهوش شده بود نگاه کرد و گفت:
اما این پسره یه چیز دیگه ای میگفت..لو:
جاستین فقط بهت دروغ گفت،اون میخواست تو از سلنا بدت بیاد تا شاید بتونه دوباره سلنا رو مال خودش کنه..
لی:
سلنا صبح تا شب دنبالت میگشت..نمیخوابید,اون حتی یک لحظه هم بخاطر تو تردید نکرد..نگاهمو از زین دزدیم و پشت بهش گفتم:
میخواستم فقط کمی دوستت داشته باشم اما
از دستم در رفت
عاشقت شدم..زین منو برگردوند سمت خودش و گفت:
داری گریه میکنی؟!
س:
نه!..چیزی نیست..
زین..
ز:
جانم؟
س:
میشه بزاری نجاتت بدم؟..لطفا..
فقط 3 دقیقه مونده..
ز:
باشه..هر کاری میخوای بکن..لبخندی زدم و گردنبند اول رو گردن زین و دومی رو گردن خودم انداختم..
س:
کسی خنجر داره؟همه محو من و زین بودن،حتی کلمه ای حرف نمیزدن!!
آ:
امم..چرا!
چاقوی جاستین رو از روی زمین برداشت و بهم داد..آ:
مطمئنم که میتونی سلنا..
س:
امیدوارم..زین دستاشو امتداد بدنش قرار داد
تو:
فقط 2 دقیقه..خنجرو مستقیم سمت قلبش نشونه گرفتم
نه من نمیتونستم اینکارو کنم
نمیتونستم بزنم
ولی باید بتونم
بخاطر خودم..
و
بخاطر زین
چشمامو بستم و چاقو رو به سمت جلو هل دادم!!ت:
نه!!!زین!!
چشمامو باز کردم
خدای من!!
زین..
من اینکارو کردم..گردنبند زین و من داشت سیاه میشد و از بین میرفت..
هیچ خونی از جای زخم بیرون نمی یومد..س:
دیگه چیزی نمونده..کمی صبر کن،الان درست میشه..
زین از درد صورتش باز نمیشد و داشت آروم اشک میریخت..
س:
چیزی شده؟
آ:
پشت سرتون سلنا!!جاستین گردنبند رو از گردن زین کشید و زنجیرش رو پاره کرد
توماس و تیلور سمتش دویدن تا جلوشو بگیرن ولی اون گردنبند رو کنده بود!!
س:
بِدِش به من جاستین!!!اون بدون گردنبند میمیره!!
ج:
فکر کردی میزارم کسی تو رو ازم بگیره!
زین از پشت سر افتاد روی زمینداشت بدنش خون ریزی میکرد
گردنبند ها دوباره به شکل اولشون برگشتن
نه!! طلسم هنوز هست..
پس..
نه من نمیزارم کسی زینو ازم بگیرهبا مشت کوبیدم توی صورت جاستین تا گردنبندو ازش بگیرم
تیلور بالای سر زین بود و داشت سعی میکرد زنده نگهش داره
س:
اون لعنتی رو بده به من
ج:
تو حق نداری زینو داشته باشی..تو سهم منیتوماس اومد کمکم و جاس رو پرتش کرد روی زمین اما جاستین..
جاستین گردنبد رو پرت کرد توی شومینه..!!لی:
سلنا!..
زین..شاید کارم خیلی احمقانه بود ولی به سمت شومینه رفتم..
دستام سوختن ولی گردنبند رو بیرون آوردم
اشک هام نمیزاشتن زینو ببینم
دهنش شده بود پر خون
نفس هاش به شماره افتاده بود
گردنبند رو گردنش انداختم و محکم در آغوشش گرفتم..ولی..
ولی چرا گردبند کار نمیکرد
س:
چرا رنگش عوض نمیشه؟!؟لارا با بغض به آسمون اشاره کرد
لی:
دیگه خیلی دیره سلنا..
هوا تاریک شدهس:
نه..باید کار کنه..باید..!!
میفهمی باید!!
ز:
بسه سلنا،همه میدونستن اخرش اینطوری میشه..
س:
نه تو بس کن!!تو زنده میمونی،اینا همش خرافاته!!!تو..
زنده..میمونی!!!اخرین کلماتم رو با داد میگفتم
ز:
تو نمیخوای یه چیزی رو بهم بگی..
همیشه طفره میرفتی..
برام باورش سخته که دارم همه چیزو از دست میدم
گردنشو محکم تر بغل گرفتم و آروم کنار گوشش گفتم:
دوستت دارم..زین نفس نفس میزد
دیگه نمیتونست طاقت بیاره
شدت اشک هام بیشتر شدن و با لحن مهربونی گفتم:
تو تا همیشه برام زنده ای..
زین(با نفس نفس):
عشق ما یه حادثه بود..حادثه ای که تلخ تر از پایانش شروع شد..
خداحافظ سلنا،نه واسه نبودنم بلکه واسه یجور دیگه ای بودنم..س:
زین؟..زین؟!؟..زین؟؟!؟!؟تیلور و آریانا سمتم اومدن و از جسد زین دورم کردن..
نمیزاشتن پیشش باشم
نمیزاشتن باهاش حرف بزنم
س:
اون زندست!
اون زندست!!!
نباید بمیره!!
لی:
متاسفم سلنا ولی اون دیگه رفته..
***1 ماه بعد..
روی صندلیم تکیه دادم و به پنجره خیره شدم..
عشق سخته اما فراموش کردنش سخت تر..تیلور از اون روزی که زین مرد بیشتر باهام رفت و آمد میکنه تا بتونه آرومم کنه..
اونا هیچکدوم تقصیر کار نبودن،فقط مرتکب اشتباه شدن
و اما جاستین..
اون بی همه چیز حالا داره توی زندان انگلستان آب خنک میخوره..به جرم قتل!اون همه اینکارا رو بخاطر من کرد
اون عاشق بود
ولی بلد نبود چطوری عشقشو ابراز کنه
و اینطور باعث تباهی هممون شد!توی این یک ماه چشم از پنجره بر نداشتم،دنبال کلاغی میگردم تا قارقارش رو به فال نیک بگیرم وقتی قاصدک ها همه لال اند..
ولی..
ولی این پایانش نیست..
The End..