با اشک وارد خونه شدم همه خواب بودن!
خداروشکر هری هم خواب بود!!حداقل به قیافه دلقکم تیکه نمیپروند!!
روی صندلیم ولو شدم و به نقشه های نیمه کاره ی رو میز نگاهی انداختم..
قبلا یه چیزاییشو کشیده بودم،احتمال داشت بتونم تا صبح تمومش کنم!!
با امید دادن به خودم کارمو شروع کردم..
ساعت ۸ صبح بود،چشمام خمار شده بودن و نمیتونستم جلوی چشمم درست و حسابی ببینم
سرم گیج میرفت...
یه مشت آب یخ توی صورتم ریختم،ریمل هام ریخته بود و گونه هام سیاه شده بود..
به دیشب،مضخرف ترین شب زندگیم فکر کردم..
اه!
فکرشم ازارم میده!بدون مقدمه به تیلور زنگ زدم و شماره شرکتی که براش کار میکردیم رو گرفتم
خداروشکر رییس امروز نیومده بود
حداقل میتونستم ازشون عذرخواهی کنم!
هر جور شده بود به شرکت رسیدم
توی راه نزدیک بود چند بار تصادف کنم ولی از بیخ گوشم گذشت...
تا به خودم اومدم به شرکت رسیده بودم
۱۰ دقیقه منتظر موندم و بهم اجازه داده شد وارد اتاق رییس بشم..
نمیدونم چرا قیافه کارکنهای اونجا اینقدر برام آشنا بود!!
با یه تقه وارد اتاق شدم
یه میز مهندسی بزرگ و یه عالمه کاغذ ها و نقشه ها روی میز بود
رییس روی یه صندلی بلند، پشت به من و روبه پنجره بود..
بالحن مودبانه شروع کردم:سلام،من سلنا گومز هستم
همون طراحی که قرار بود نقشه هاتون رو واستون بکشه
یه سری مشکلات برام پیش اومد و نتونستم نقشه ها رو بهتون تحویل بدم
الان اومدم تا کامل شدشو واستون بیارم و ازتون عذر خواهی کنم..
چند ثانیه بدون هیچ حرفی گذشت...
تا اینکه..
تا اینکه رییس شرکت صندلیشو سمتم برگردوند،با دیدن قیافش هکفه موندم!
باورم نمیشد!!
یعنی کسی که جلوی روم میدیم زین بود؟؟!چند قدم جلو اومدم و به چشماش خیره شدم
یه لبخند کذایی زد و گفت:شما نقشه هاتون رو خیلی وقته که بهمون تحویل دادین!!
به نقشه های روی میز نگاه کردم
اخه یعنی چی؟؟!
اونا همشون نقشه های من بودن!
پس!
پس یعنی اون نقشه های ریز شده کپی بوده؟!
دستمو رو صورتم کشیدم و سعی کردم آروم باشم اما اون آب پرتقال کنار میز زین نزاشت آروم بگیرم...
آب پرتقالو با شدت بر داشتم و توی صورت زین ریختم..
دیگه خبری از اون لبخند کذایی نبود!!
حالا من بودم که میخندیدم!!
نگاهمو بهش دوختم و با نفرت گفتم:تو پست ترین ادمی هستی که توی عمرم دیدم
مطمئن باش یه روزی تلافی همه اینکارهایی که سرم اوردی رو درمیارم..
رومو سمت در برگردوندم ولی هنوزم دستم به دستگیره ی در نخورده بود که زین گفت:من میتونم دوبرابر حقوقی که توی اون شرکتت بهت میدنو بدم
فقط بیا اینجا کار کن..برگشتم سمتش، انگشت اشارمو روبه روش گرفتم و گفتم:
هه خیال کردی با این بلاهایی که سرم اوردی یه ثانیه هم اینجا طاقت میارم؟!
-فرض کن از کارت خوشم اومده!
-اما قبلا این حرفو نمیزدی..
-اخه من دلم برات میسوزه بدبخت!
-نیازی به دلسوزی تو ندارم!
حاضرم توی خونه از بیکاری بمیرم ولی یه دقیقه هم ریخت نحصتو تحمل نکنم!
-من به هر چی که بخوام میرسم..
از الان دارم میبینم که زیر دست من داری کار میکنی..
بلند گفتم:
به همین خیال باش
و درو محکم بستم..
اما تا رومو برگردوندم با همون دختره دیشبی چشم تو چشم شدم!
اینبار کت و دامن کاریش رو پوشیده بود..
منتظر من بود تا بیام بیرون و وارد اتاق زین بشه!
اما اون دختره!
اون دختره مگه نامزد زین نبود؟!
پس اینجا چیکار میکرد؟!
اونم با لباس کار!!
زین بلند صداش زد:
اریانا!بیا داخل!
اریانا!
چه اسم قشنگی..
از فکر و خیالات بیرون اومدم و از کنارش رد شدم
دیگه این قضایا برام مهم نبود..
از الان دیگه میتونستم به زندگیِ عادیم ادامه بدم
بدون هیچ دغدغه ای!
با سرعت به سمت شرکت رفتم
توی راه بیش از ۱۰ بار گوشیم زنگ خورد اما توجهی نکردم..
حتما اون زین لعنتی بود..
از وقتی پاشو توی زندگیم گذاشته بود جنگ اعصاب داشتم..
نفسمو بلند با صدا بیرون دادم و وارد شرکت شدم
تا درو باز کردم چهره ی عصبانی رییس و تیلور رو دیدم که از استرس یه جا بند نبود..
-از اونوقت تا حالا معلومه کجایین؟!
-خیلی ببخشید اقای رییس که دیر کر..
هنوز کلمات توی دهنم نماسیده بود که گفت:
دیر اومدنتون به درک!
چرا نقشه ها رو به گند کشیدین؟!
ابروهامو به هم گره زدم و گفتم:
ببخشید منظورتونو نمیفهمم..
-همین الان از شرکتی که چند روز پیش نقشه ها شو کشیده بودین تماس گرفتن و گفتن چند تا ایراد بزرگ توی نقشه بوده!!
دیگه نمیخوان باهامون کار کنن!!!
میفهمین یعنی چی؟!
یعنی از دست دادن بهترین فرصت برای همکاری با چنین شرکت بزرگی!!
هر ثانیه صداش میرفت بالا تر و من قلبم تندتر میزد..
سرمو پایین انداختم و گفتم:
متاسفم..
-فقط همین؟!
-میرم وسایلمو جمع کنم..
تیلور با شنیدن این حرف سمتم دوید و اروم در گوشم نجوا کرد:
مطمئنی سلنا؟!
سرمو بالا گرفتم و گفتم:
معلومه
همین طور که داشتم وارد اتاقم میشدم تیلور هم پشت سرم اومد و گفت:
نکنه واقعا میخوای بری؟
-پس الان دقیقا دارم چیکار میکنم؟
-خب یه عذر خواهی خشک و خالی میکردی حل میشد!
-ندیدی چقدر عصبانی بود؟؟!
-خب تو که هیچ وقت توی نقشه هات مشکلی نبوده!!حتما خسته بودی!
-مشکل از نقشه های من نبوده..
مشکل اساسی از یه جای دیگست..
ازش خداحافظی کردم و محکم بغلش کردم،درحالی که اون هنوز بهم گنگ نگاه میکرد..
*
*
*
*
الان 5 روزه که در به در دنبال کار میگردم!
اما نمیدونم چرا هر شرکتی که میرم میگن به کارمند نیازی نداریم..
دیگه دارم کم کم شک میکنم اینم کار زین باشه!!
حتما به شرکت ها سپرده که منو استخدام نکنن..
به خانوادمم که نمیتونستم حرفی از اخراج شدنم بزنم،چون اگه میفهمیدن دیگه نمیزاشتن برم سر کار..اونا فقط دنبال فرصت بودن..در حالی که روی نیمکت پارک نشسته بودم،به آب معدنی خیره شده بودم تا اینکه گوشیم زنگ میخوره و با بی حالی جواب میدم:
بله؟
صدای زین توی گوشم پیچید..
هنوز هم داری دنبال کار میگردی؟!اینقدر تلاش نکن،موفق نمیشی..
-پس کار تو بوده؟حدس زده بودم..
-حالا به فرض هم که کار من باشه!
ببین دختر کار کردن تو همچین شرکتی با طراحای قویی که داره واست یه فرصت طلاییه!از دستش نده..خواستم لب باز کنم و بگم نه که یه صدایی توی گوشم پیچید..
تلافی!!
این بهترین فرصت بود تا تلافی همه کارایی که سرم آورده بود رو دربیارم!-قبوله
زین با تعجب گفت:
میدونستم دختر باهوشی هستی!!
فردا ساعت ۹ شرکت باش تا قراردادت رو تنظیم کنم..
-باشه پس تا فردا!سرمو بالا بردم و به آسمون خیره شدم..
نمیدونستم که کار درستی کردم یا نه!..
نمیدونم واقعا دارم چه بلایی سر خودم میارم!
واقعا نمیدونم..
اینا واسم مهم نبود،اون باید تقاص کاراهایی که سرم آورده بود رو پس میداد..
حتی اگه یه روز از عمرم هم باقی مونده باشه، باید تلافیشو سرش دربیارم..