زین:دیگه نمیخوام ببینمت..
-اما..
صداشو برد بالا و ادامه داد:
-برو یه جایی که دیگه نبینمت..زین تاحالا با من اینطوری حرف نزده..
تاحالا اینطوری سرم داد نکشیده بود..
نه! من نمیتونم باور کنم..
این زین من نیست..سرمو انداختم پایین و با بغضی که توی گلوم بی تابی میکرد وارد خونه شدم..
پاهام دیگه توان راه رفتن رو نداشتن..
من چم شده!؟
نمیدونم واقعا با این کارایی که زین میکنه هنوزم دوستش دارم!؟..
ولی اون..
نفس عمیقی کشیدم و از پله های مارپیچ بالا رفتم..
کاش هیچوقت اون گردنبند رو بر نمیداشتم..در اتاقم رو باز کردم
کنج دیوار نشستم و پتوم رو بغل گرفتم..
چرا همیشه باید اینطوری تموم بشه؟!
چرا همیشه من باید ضربه ببینم؟!
چرا همیشه اولش با همه چی شروع،و آخرش با هیچی تموم میشه؟!!
چرا؟!؟
به پتوم چنگ میزدم و بغضم رو میخوردم..
نمیخواستم ضعیف باشم..
نمیخواستم..
*
*
چشمامو باز کردم..
الان چند ساعته که خوابم؟!
پتوم رو کنار زدم و به ساعت مچیم نگاهی انداختم
ساعت ۲ نصفه شبه!!
از خستگی حتی نفهمیدم کی خوابم برد!!دردی رو توی دلم احساس کردم..
انگار گرسنم شده بود..خمیازه بلندی کشیدم و سمت آشپزخونه راه افتادم،من حتی ناهار هم نخورده بودم!
به یخچال نگاهی انداختم..
چرا هیچی توش نیست؟!
مگه قحطی اومده؟!؟!دستمو توی موهام کشیدم و با لبای آویزون سمت اتاقم رفتم..
اما صدایی از دور باعث شد حواسمو بیشتر جمع کنم..
صدای خنده های بلند..پچ پچ های یواشکی..آب دهنو قورت دادم و به دور و اطرافم چشم دوختم..
نوری گوشه خونه سو سو میکرد..
سمتش رفتم..پشت آباژور قایم شدم و به قیافه ی زین که چطوری داشت سیگارشو روشن میکرد ذل زدم..
شیشه مشروب هم دستش بود
معلوم بود خیلی از این آشغالا رو خورده,چون حالش اصلا مساعد نیستمنم بهتر بود برم،وگرنه یه بلایی سرم میاورد!
با عجله سمت اتاقم رفتم اما پام به سیم اباژور گیر کرد و با سر افتادم روی زمین!!آخ بلندی کشیدم ،زین با تعجب سمتم اومد و با لحن کش داری گفت:
تو اینجا چیکار میکنی؟...
چشماش خمار شده بود و داشت لنگ میزد..+هیچی؛اومدم آب بخورم!!همین!!
-اومدی پیش من؟زین چش شده؟!!یعنی اینقدر زده که حتی نمیفهمه داره چی میگه؟!
+هر غلطی میخوای بکن!ولی حداقل کثافت کاری هاتو اینجا نیار!!
لبخند معنا داری زد و سمتم اومد..
میخواست چیکار کنه؟!؟
نکنه..
نه..اون اینقدر مست نیست که..
اما داشت جلوتر میومد..جلوی دهنمو گرفتم و عقب عقب رفتم
اما زین دست از سرم برنداشت و خودشو بهم چسبوند..با اشک و داد صداش زدم و گفتم:
خواهش میکنم برو عقب..
-چرا باید اینکارو کنم؟
+بهت التماس میکنم برو عقب..اینقدر جلو نیا..
زین کمی ازم فاصله گرفت و چشم در چشمم گفت:
داری التماس میکنی؟
با شدت بیشتری گریه کردم و گفتم:
اره..به پات میفتم،خواهش میکنم بهم دست نزن..
-اما تو مگه منو دوست نداشتی؟ تو مگه نامزدم نیستی؟پس چرا نمیزاری بهت دست بزنم؟