11-برادر

72 11 1
                                    

چشمامو باز کردم..
نفس نفس میزدم، با ترس به دور و اطرافم خیره شدم..

روی یه تخت خوابیده بودم
هیچی کنارم نبود!!
حتی یه دونه فرش هم اونجا نیست...
فقط یه پنجره کوچیک بالای سرم که باعث میشد کمی نور وارد اتاق بشه!

با لرز به منظره بیرون پنجره نگاه کردم..
برام غیر قابل تصور بود!!
بازم اون کادیلاک سفید!!!
اون میخواست منو بکشه!
حتما زین رو هم گروگان گرفته بود
نکنه کشته باشنش؟!
اون چی از جونم میخواست؟!

با صدای قدم هایی که به اتاق نزدیک میشدن نفس هام هم تند تر میشد
دهنم خشک شده بود و با صدای کلیدی که توی دستگیره در چرخیده شد حس کردم دیگه قلبم نمیزنه!

-حالت چطوره؟!
چی؟؟!
کی رو روبه روم میدیم؟!
این دیگه ناباورانه ترین چیزی بود که توی عمرم دیده بودم..

-لویی؟!تو اینجا چیکار میکنی؟!
روبه روم نشست و گفت:
شاید توضیحش خیلی برات سخت باشه..
-من سرتا پا گوشم!
-فرصت صحبت کردن باهاتو ندارم..

نیم خیز شد تا بلند شه،مچشو کشیدم و با چشمایی که غوطه ور در اشک بود گفتم:
با زین چیکار کردی؟
لویی با پوزخند جوابمو داد..
منظورش از پوز خند چی بود؟!
نکنه یه بلایی سرش آورده باشه؟!!!
باید از اینجا هر جور شده بود فرار میکردم
یه فکر احمقانه به سرم زد..
شاید شدنی بود..
لویی درو باز کرد تا بره بیرون،ولی با یه حرکت سریع از زیر دستش بیرون رفتم و با تمام قدرتم به سمت در خروجی دویدم!!
لویی از حرکت غیر منتظرم بد جور جا خورد!
شاید باورش نمیشد اینکارو کنم!!
چند لحظه مکث کرد و بعد سریع پشت سرم دوید!
-وایسا سلنا!!به نفعته!!

بدون توجه به حرفش سمت در خروجی دویدم ولی بسته بود،اینجا یه باغ بزرگ بود!میتونستم خودمو راحت گم و گور کنم!
اینقدر از لویی دور شدم که دیگه ندیدمش..
حالا کمی خیالم راحت تر شده بود!

پشت یه درخت قایم شدم و به درخروجی ذل زدم
حتما به جز این در راه های دیگه ای هم برای خروج داشت!
غرق در افکارم بودم که با دستی که جلوی دهنم اومد جیغ خفیفی کشیدم!

لویی:
فکر کردی به همین راحتی میتونی فرار کنی؟
باز دوباره اشکام جلوی چشممو تار کرد..

ایندفعه لویی منو توی همون اتاق روی یه صندلی نشوند؛طناب و چسب هم آورده بود!

اینقدر محکم پاهام و دستامو بست که حتی نمیتونستم جزئی ترین حرکتی کنم..
چسب هم رو به دهنم زد!

لویی:
متاسفم سلنا.ولی من طرف حسابت نیستم!
مردشورتو ببرن،گند زدی به تموم باورهام..
کاش دهنم باز بود و میتونستم این حرف ها رو بهت بگم لعنتی..

الان تقریبا سه روزه که اینجام..
هیچ خبری هم از زین نیست..
اصلا نمیدونم به چه گناهی اینجا بسته شدم
تنهای تنهام..
فقط هر روز لویی دست و پام رو باز میکنه تا غذا بخورم
ولی هیچ اشتهایی واسم نمونده
دیگه فاصله ام تا مرگ فقط یه کلمه است
چرا؟!
چرا این بلا سرم اومده؟!
اگه اینو بفهمم دیگه دلیلی واسه زنده موندن ندارم..

RevengeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora