36-انصراف

43 4 0
                                    

ج:
صبر کن ببینم الان این حرفت جدی بود؟!
س:
اره خب!
ج:
نمیتونم باور کنم!!
س:
من کاملا جدیم جاستین!
ج:
اما اخه چطور ممکنه!تو تا همین دیروز منو از خونتون پرت کردی بیرون و حالا..
س:
و حالا نظرم عوض شده..
ج:
چیزی از من میخوای؟!
س:
جاستین!!!
ج:
باشه باشه باور کردم بابا!
س:
پس چرا خوشحال نیستی؟
ج:
چون دیگه نمیتونم باورش کنم
س:
چیو؟
ج:
عشقتو..

نفس عمیقی کشید و درو به روم بست..

س:
به چه دلیل درو به روم بستی؟!
ج:
به همون دلیلی که تو اینکارو کردی..
س:
اگه بگم اشتباه کردم راضی میشی؟!!

درو باز کرد و با تعجب پرسید:
خیلی میخوام بدونم چی شده که اینطوری بهم نیاز داری..
س:
چرا باور نمیکنی نظرم عوض شده..فقط..
ج:
فقط چی؟!
س:
فقط یه شرط دارم!
ج:
میدونستم تو همینطوری نیومدی اینجا..
س:
شرطم خیلی ساده است..من دیگه نمیخوام اینجا زندگی کنم!
ج:
چی؟!!
س:
منم میخوام مثل پدر و مادرت توی سان دیگو با تو باشم..
ج:
چه نقشه ای تو سرته!؟..
س:
فقط میخوام بیام اونجا که از زین دور باشم و بتونم فراموشش کنم..

صورت جاستین پر از علامت سوال بود که با حیرت درامیخته شده بود..

بعد از چند ثانیه سکوت با مِن مِن پرسید:
یعنی تو واقعا میخوای زینو فراموش کنی؟!؟
س:
خب معلومه..اون دیگه واسم با ارزش نیست..
دستی توی موهاش کشید..
انگار دروغ هامو باور کرده بود

لبخند کوتاهی زد و با خوشحالی ادامه داد:
پس یه چند روزی باید همینجا بمونیم تا بتونم پرواز تو رو هم همراه خودمون ردیف کنم!
س:
این فوق العاده است!واقعا ممنونم!!
ج:
تشکر لازم نیست..
***

1ماه بعد..

لویی همون طور که مشغول شونه کردن موهاش بود ،صورتشو طرفم برگردوند و پرسید:
امروزم رفتی پیشش؟!
س:
اوهوم
لو:
بازم گفت نه!؟
س:
اره!!!دیگه نمیدونم باید چیکار کنم!
لو:
یعنی چی!!!الان 1ماهه تو رو سر کار گذاشته..

هری با عجله وارد اتاق شد
نگاهمون رد و بدل شد و بعد از سکوت کوتاهی هری پرسید:
چرا تو هنوز اینجایی؟!!
س:
بازم پیچوند..
ه:
فکر کنم کلا از ازدواج با تو منصرف شده..
لو:
اما جاستین عاشق سلنا بود
ه:
بود!

" امروز یکشنبه است و تا الان یه ماهه که جاستین هر روز پروازمون به سان دیگو رو می پیچونه..یه روز مادرش مریضه،یه روز توی ترافیک گیر میکنه و بلیط گیرش نمیاد،یه روز باباش کار داره..و به این ترتیب هر روز رو با یه بهانه ای منو از زین دور تر میکنه.. "

لویی خطاب به من:
چرا خودت تنهایی نمیری؟!
ه:
اشتباهمون همین جا بود!اگه به جاستین چیزی نمیگفتیم میتونستیم بریم ولی الان که اون دوتا شرط گذاشتن چاره ای نیست که با جاس بریم وگرنه جاستین میفهمه که بهش چه دروغی گفتیم..
س:
من دیگه نمیتونم طاقت بیارم..باید جاستین رو ببینم،حتی اگه خودش نخواد

RevengeWhere stories live. Discover now