18-فراموشی

54 10 1
                                    

به در و دیوار خیره شدم..
همه جا رو تار میدیم..
همه چی واسم مبهمه!!
اینجا کجاست؟!

روی یه تخت بزرگ دونفره خوابیده بودم،کسی پیشم نبود..
بدجور احساس تنهایی میکردم..
از تخت پایین اومدم و به آیینه قدیی که گوشه اتاق بود خیره شدم..

سرم باند پیچی شده و روی دستام پر از زخم بود..
یعنی چه بلایی سرم اومده!؟

سرم تیر میکشید..
نمیتونستم تمرکز کنم!
همه چی انگار یکباره از ذهنم پریده بود!..
با صدای لولای در به خودم اومدم..
یه نفر وارد اتاق شد!
اصلا نمیشناختمش!!
حتی چهرش هم برام آشنا نبود..

با ترس عقب عقب رفتم و گفتم:
تو کی هستی؟!!
-اروم باش سلنا..من باهات کاری ندارم..
-چی؟!سلنا کیه؟!

گره ابروهاش باز شد و باتعجب گفت:
یعنی اسم خودتو نمیدونی؟!
سرمو بین دستام گرفتم..

اسم من چی بود؟!؟
حتی یادم نمیاد من کی هستم!!

با لحن عاجزانه ای گفتم:
من هیچی از گذشتم نمیدونم!!
تو کی هستی؟!

بعد از چند لحظه مکث با تردید گفت:
من..
خب من همسرتم..
-جدا؟!،چطوری این اتفاق برام افتاد؟!
-اممم..خب..
-خب چی؟!
-توی روز عروسیمون تو رفتی توی کوچه،بعدم وقتی داشتی از خیابون رد میشدی تصادف میکنی..
من سریع منتقلت میکنم به بیمارستان..
دکتر گفت یا ممکنه مشکل جسمانی-حرکتی پیدا کنی یا اینکه حافظتو موقت از دست بدی..
-پس من حافظم رو..
-اره، ولی موقت..
نفس عمیقی کشیدم ،روی صندلی نشستم و گفتم:
میتونم بپرسم اسمت چیه؟
به اطرافش نگاهی انداخت و با چشمانی که توش اضطراب موج میزد گفت:
اسمم زینه..
لبمو از تو گاز گرفتم و ادامه دادم:
میشه کمی درمورد زندگیم بگی تا حافظمو به تدریج به دست بیارم؟!

دستشو بین موهای لَختش کشید و گفت:
حالم اصلا خوب نیست سلنا..باشه واسه بعدا..
زین آه بلندی کشید و از اتاق خارج شد..

توی اتاق احساس خفگی میکردم..
نمیتونستم خودمو کنترل کنم..
با قدم های کوتاه پشت سرش راه افتادم،اون متوجه حضور من نشده بود..

یه لحظه فکر شیطنت آمیزی به ذهنم زد..
واسه همین پاورچین پاورچین سمتش رفتم و از پشت سر محکم گردنشو بغل گرفتم
زین خیلی ترسید

جیغ خفیفی کشید و با بدجنسی گفت:
پس میخوای منو بترسونی؟
با لبخند سرمو به نشونه تایید تکون دادم

زین توی یه حرکت غیر منتظره از پشت، پاهامو محکم گرفت و منو به سمت بالا کشوند!!
دور خونه میدوید و من صدای جیغم بالاتر میرفت!!

-حالا منو میترسونی؟!هان
با خنده های بلند گفتم:
عمرا اگه من بترسم!!
-ناهار چی میخوری؟
-مگه تو هم بلدی غذا درست کنی!؟
-خب معلومه!پس چی؟!
صورتمو کج کردم و گفتم:
بهت نمیخورها
-صبر کن درست کنم!!اونوقت میفهمی!
باهم زدیم زیر خنده..

RevengeWhere stories live. Discover now