23-دیوونه

57 10 1
                                    

دوباره صبح شد!
از سرجام بلند شدم..
رفتم جلوی آیینه و آبی به صورتم زدم

از برخورد آب سرد با پوستم حس خوبی بهم دست میداد..
میدونستم که امروز،روز متفاوتیه..

یه حسی بهم میگه امروز میتونم همه اتفاقات چند روز پیش رو فراموش کنم و بشم همون آدم سابق..

اما اگه تغییر میکردم زین هم این تغییر رو میپذرفت؟!
یا نه! دوباره به همون رفتار سردش ادامه میداد؟!

توی این مدت شدم یه روح سرگردون توی خونه..
یه آدم مغرور و از خود راضی که نمیتونه احساساتش رو بگه..

اما من خیلی تغییر کردم..
دیگه به درجه ای از جنون رسیدم که هرکاری ازم برمیاد!
من و زین تقصیری نداشتیم،من و اون فقط شریک جرم یه مشت خاطره ایم..

آهی کشیدم،موهامو پشت سرم بستم،با یه کش محکمشون کردم و با اعتماد به نفس گفتم:
امروز دوباره زینو میکنم همون زینی که دوستش دارم!!
من میتونم!

با لبخند رضایت بخشی از دستشویی بیرون اومدم..
زین روی کاناپه نشسته بود و جداگونه صبحونشو میخورد..

با دیدنش لبخندم بزرگ تر شد..
غذامو گذاشته بود روی میز،برش داشتم و کنارش روی کاناپه نشستم

اما بدون اینکه بهم توجه کنه از سرجاش بلند شد و روی مبل بغلیش نشست..
منم دوباره کنارش نشستم
دیگه از دستم کلافه شده بود

غذاشو برداشت و سمت آشپزخونه رفت..
با عصبانیت مسیرشو طی میکرد
اما اهمیت ندادم و دنبالش راه افتادم

میتونست صدای قدم هامو از پشت سرش حس کنه!
به در آشپزخونه که رسید،مکث کرد و روشو سمتم برگردوند
با عصبانیت سمتم گارد گرفت و گفت:
وقتی دارم ازت فرار میکنم بفهم که نمیخوامت!!

لبخند روی لبم سرد شد..
ناخود اگاه دوباره اشکهای لعنتی جلوی چشمام رو تار کردن..
ولی بازم لبخند زدم و گفتم:
کاش اینو زودتر بهم میگفتی،قبل از اینکه منو عاشق خودت کنی..
زین انگار از حرفم جا خورده بود!

شاید باورش نمیشد همچین حرفی رو بهش زده باشم!!
اما بازم بهم بی محلی کرد،وارد اشپزخونه شد و درو محکم به روم بست..
صدای بلند بهم خوردن در کل خونه رو فرا گرفت..

دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم
ظرف غذا از دستم رها شد،از صدای شکسته شدنش تموم بدنم به لرزه افتاد..

با اومدن اولین اشک،اشک های بعدی با سرعت بیشتری روون شدن و راهشون رو از چونم باز کردن..
حالا صدای بلند گریه هام جاشون رو داده بودن به اون لبخند مصنوعی..

کنار خرده شیشه ها نشستم،صورتمو گرفتم و دوباره شروع کردم به گریه کردن

-چرا داری گریه میکنی؟!
سرمو بالا گرفتم و به صورت زین خیره شدم..
با دیدن چهرش نا خواسته بغضم ترکید
دوباره همون حرفهاش برام تداعی شد..

RevengeWhere stories live. Discover now