باهم از اتاق خارج شدیم..
راه پله ها رو قدم به قدم میرفتیم..
جاستین خودشو محکم بهم چسبونده بود تا یهو در نرم..
نگاهم به جیب کنار لباسش جلب شد..
اون گردنبند قلب قدیمی داشت چشمک میزد!!
ولی دست جاستین چیکار میکرد؟!روی کاناپه-رو به روی خودش- نشوندم
خیلی عجیب بود که اینوقت روز هیچکی خونه نیست!-میخوای کجا بریم؟!
اینقدر توی افکارم غرق شده بودم که متوجه نشدم جاستین داره باهام حرف میزنه..دستمو گرفت و گفت:
حالت خوبه؟!
از گرمای دستش به خودم اومدم و دستمو پس کشیدم!-چرا آوردیم اینجا!؟اگه مادرم ببینه که بیچاره ای!
-مامانت خونه نیست!
-به هر حال من میخوام برگردم توی اتاقم!
-یعنی اصلا گشنت نیست؟..خب چرا دروغ بگم!؟ واقعا خیلی گرسنمه!
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم:
صبحونه رو ولش کن!ناهار داریم؟!جاستین بی هوا زد زیر خنده و گفت:
اخه تو که اینقدر شکمویی چرا هیچی نمیگی؟!
لبخند کوتاهی زدم و گفتم:
بریم رستوران؟!
-عالیه!!هنوز اعصابم خورد بود ولی خب باید خودمو کنترل میکردم
ممکن بود برام خیلی گرون تموم شه،برای همین نزاشتم لبخند از روی لبام محو بشه..جاس لباساشو عوض کرد و پرتش کرد روی کاناپه تا آماده شه..
گردنبند از گوشه جیبش بیرون اومدبدون اینکه متوجه بشه به لباسش نزدیک شدم اما تا اراده کردم به لباسش دست بزنم با صدای بلند گفت:
به اون گردنبند دست نمیزنیااااون چطوری ذهنمو میخونه!
خواستم جوابشو بدم اما یه صدایی مثل زنگ خطر توی گوشم پیچید
"من،جاستین،تنها"
باید کمی عاقبت اندیش میبودم..
واسه همین از لباساش دور شدم و سرجام نشستم..بعد از اماده شدن جاستین سوار ماشینش شدیم..
اول جلوی یه رستوران فوق العاده بزرگ و رویایی ایستاد..
اما اصلا حوصله خشک بودن و خوردن غذاهای مسخره رو نداشتم..
جاستین:
پیاده شو..
-اممم میتونم یه خواهشی کنم؟!
-بگو
-میشه اینجا ناهارو نخوریم..
من یه جا سراغ دارم..
-باشه،هر چی تو بخوای..آدرس یه رستوران-کافه ی کوچیک توی محله های پایین شهر رو داده بودم..
قبلن وقتی با تیلور از دبیرستان برمیگشتیم اونجا ناهارمونو میخوردیم
درسته اصلا ظاهر خوش آیندی نداشت ولی غذاهاش محشر بود!
جاستین هرچی به محله های پایین شهر تر نزدیک میشد قیافش بیشتر تو هم میرفت..شاید از اینجا ها خوشش نمی یومد!
ولی من عاشق اینجا و مردمش بودم..
عاشق خیابون هاش..
عاشق صمیمیتش..
اما جایی که ما بودیم چی!
فقط یه سری ادم خشک تازه به دوران رسیده که مدل ماشین و خونشون رو به رخ هم میکشیدن..