12-دروغ یا حقیقت؟

81 12 1
                                    

زین:
بلند شو!باید هر چه سریع تر از اینجا دور شیم..

تموم بدنم از درد بی حس شده بود..
اروم روی پای خودم وایسادم اما دردِ توی مچم تا مغز استخوونمو سوزوند!

-چیزیت که نشد؟!
-نه نه خوبم!
البته وانمود به خوب بودن میکردم!

شونشو گرفتم و با هم با قدم های کوتاه سمت در رفتیم..
اما
اما صدای آدلر منو به ایستادن وا داشت!
صداش عین یه زنگ خطر بود!

-فکر کردی اومده نجاتت بده بدبخت!؟
سمتش گارد گرفتم و گفتم:
معلومه که اومده نجاتم بده!!

زین دستمو کشید و گفت:
همراهم بیا،به حرفاش توجهی نکن!!
من:
صبر کن ببینم میخواد چی بگه!!

آدلر:
سلنا!
بهت توصیه میکنم خیلی بهش نزدیک نشی!
چون به قیمت جونت تموم میشه!
پوزخند روی لبش تموم وجودمو به آتش میکشید!

زین با عصبانیت منو همراهش خودش بیرون آورد!
اون انگار دوست نداشت حرفاش رو گوش کنم!
شاید به نفعش نبود!
بدون هیچ حرف اضافه ای سوار ماشینش شدم
محکم دستشو توی موهاش میکشید و بی هدف خیابون ها رو طی میکرد!

سوالای زیادی ذهنمو به خودش مشغول کرده بود!
سوالای بی جوابی که داشت دیوونم میکرد!

بالاخره لب باز کردم و گفتم:
-زین؟!اون برادرت بود؟
-به تو ربطی داره؟!
-یعنی چی به من ربطی داره یا نه؟!!
خوبه من گروگانش بودما!!

لب پایینش رو گاز گرفت و گفت:
بهتره این ۳ روز رو فراموش کنی!
وگرنه برات بد تموم میشه!
-مثلا چی میشه؟!؟
خواست جوابمو بده که بهش اجازه حرف زدن ندادم و گفتم:
اهان!!
نکنه میخوای تو هم گروگانم بگیری؟!
یا مثلا تو هم منو بگیری زیر باد کتک!
برادرا خوب لنگه همین!!
- خفه شو!اون برادرم نیست!!!(با داد)

از لحن تندش جا خوردم..
هیچ وقت زینو اینقدر عصبانی ندیده بودم!

ماشینو کنار خیابون پارک کرد و گفت:
تموم این گند کاریا
زندگی بی هدف من و بدبختی های تو زیر سر پدر جناب عالیه!
مبهم بهش نگاه میکردم...
اینا چه ربطی به پدر من داشت؟!
اون اینجا نقش کی رو بازی میکرد؟!

ایندفعه سعی کردم با ارامش باهاش برخورد کنم،بلکه جوابمو بده!
دستشو گرفتم و گفتم:
میشه بیشتر توضیح بدی؟
انگار عصبانیتش فرو کش شده بود،یه نفس عمیق کشید و گفت:

" مادر من یه دختر اشراف زاده و از خانواده ی اصیلی بود،اون هم خوش سیما بود و هم خوش اخلاق!
پدر تو هم برای پدربزرگ من کار میکرده و یه روز برای اوردن وسایل پدربزرگم وارد خونه ما میشه..
مادرمم پدر تو رو میبینه و ازش خوشش میاد
پدرت هم هر روز به بهانه های مختلف به خونه مادرم میومد و مادر من هر روز بیشتر عاشق پدرت میشد..
تا اینکه بعد از چند ماه به پدرت ابراز علاقه میکنه اون هم میگه که مادرم رو دوست داشته..
وقتی این قضیه به گوش پدربزرگم میرسه پدرت رو اخراج میکنه و حتی اجازه نمیده به خونه نزدیک شه!
چون پدر تو یه جوون بیکار و علاف بوده و خانواده ای هم نداشته!
اما مادر من به دلیل علاقه شدید به پدرت دست به خودکشی میزنه ولی زنده میمونه!
پدربزرگمم که حال مادرمو میبینه با یه سری شرط و شروط اجازه ازدواجشون رو میده!
شرط ها این بوده که هیچ یک از اموال و دارایی های مادرم به اسم پدرت نشه و نتونه مادرمو طلاق بده!
اما مادر از خدا بی خبر من به بهانه های مختلفی یواشکی هر بار یه چیزی رو به نامش میزده!
تا اینکه تقریبا همه اموال به نامش شده بوده
ماه های اول زندگی برای مادرم مثل بهشت بود اما سال دوم اخلاق پدرت از این رو به اون رو میشه!!
اینقدر باهاش سرد شده بوده که مادرم به طلاق رضایت میده و بعدها ازم هم جدا میشن..
مادرم هم به خاطر اینکه عاشق پدرت بوده هیچ کدوم از مال و اموال رو پس نمیگیره و به این وضع رضایت میده!
اما سالهای بعدش مادرم دوباره ازدواج میکنه،البته به زور!و فقط به خاطر اینکه یخورده حال روانیش بهتر بشه!اما بهتر که چه عرض کنم!بد تر میشه!!و بالاخره بعد از چند سال تحمل،گریه های یواشکی و لبخند های دروغی خودشو از عمارت پرت میکنه پایین و جلوی چشم من میمیره.. "

RevengeHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin