35-توماس سویفت

35 4 1
                                    

جاستین رو رسوندیم و همراه با پسرا برای اوردن لارا برگشتیم..

تا کمی از خونه دور شدیم همه با سوال هایی بی جواب ریختیم سر لیام!!

ه:
زین چی شد لیام؟!
لو:
حالا که این پسره رفت بگو دیگه!!!
ه:
زین فرار کرده!!؟!
س:
نکنه بلایی سرش اومده باشه!
لی:
بابا فرصت بدین!میخوام توضیح بدم!

" وقتی رفتم داخل و پرونده زین رو تحویلشون دادم تایید کردن که نباید از انگلیس خارج بشه
خیلی سوالا از هویتم پرسیدن و منم واقعا گفتم که کیم! و اونا کاملا بهم اعتماد کردن
خواستن زین رو بیارن حراست،اما پیداش نکردن
بعد از چند دقیقه تازه فهمیدن زین کارت پروازش رو باطل کرده! "

س:
یعنی چی؟!یعنی خودش نخواسته که بیاد؟!
لی:
درسته..حدود ۲ ساعت قبل از پرواز باطلش کرده
لو:
خیلی عجیبه!!چرا باید اینکارو کنه؟!
ه:
شاید متوجه شده که ما میخوایم چیکار کنیم و یا شایدم مشکلی براش پیش اومده
س:
اما اخه چطوری متوجه شده؟!
لو:
ما هممون بهم اعتماد داریم!کسی دهن لقی نکرده!
س:
پس چجوری فهمیده؟!
لو:
نکنه میخوای بگی من اینکارو کردم؟!
س:
بعید نیست.. تو دوست زین و ادلر بودی،اون شربت ها رو تو برامون اوردی! و
ه:
بس کن سلنا!!!
لو:
نه بزار بگه..بزار خودشو خالی کنه!!
س:
خودت رو توجیح نکن!! ما هیچ کدوم با زین حتی ارتباط هم نداریم!ولی تو چی..معلوم نیست اصلا چرا اومدی با هری دوست شدی..اصلا معلوم نیست چرا داری بهمون کمک میکنی..
ه:
با تو ام سلنا!!دهنتو ببند وگرنه خودم یه کاریش میکنم

لیام زد کنار و با عصبانیت گفت:
هر کی میخواد بحث کنه پیدا شه..
با دیدن صورت لیام که قرمز شده بود،هممون ساکت شدیم..

لی:
دفعه اخرتون باشه که به هم تهمت میزنین..

ماشین دوباره سمت فرودگاه به راه افتاد
ما,لارا و لیام رو برگردوندیم خونه و خودمون هم خسته و کوفته برگشتیم..
چه روز مضخرفی بود..
کیفم رو پرت کردم کنار تختم و روی صندلیم ولو شدم

خیلی چیزا ذهنمو مشغول میکردن
به خیلی از ادما بی اعتماد شده بودم
اما اخه چرا..
چرا باید زین پروازش به اسپانیا رو کنسل کنه؟!
اصلا چرا باید بره اسپانیا؟!
صدا از بیرون اتاق:
سلنا؟!؟!
س:
چیه مامان!؟(با داد)
م:
جاستین!
س:
جاستین چی؟!
م:
منتظرته دیگه!زود باش برو دم در..

دستمو کوبوندم توی سرم و گفتم:
الان میام

توی راه رو ها همش غر میزدم..
اخه من که اصلا حوصله حرف زدن باهاش رو هم ندارم چرا قبول کردم که نامزد شیم!؟
در خونه رو باز کردم و با لبخند سرشار از انرژی جاس روبه رو شدم

ج:
سلام!
س:
چیکار داری؟
ج:
جواب سلامته؟!
س:
باشه..سلام!..خب حالا بگو چیکار داری؟
ج:
یه خبر خیلی خوب برات دارم!
س:
خب..چی هست؟
ج:
پدر و مادرم میخوان برگردن شهرمون سان دیگو!
س:
اونوقت این خوشحال کننده است؟!!
ج:
ای بابا چرا نمیفهمی!!اگه اونا برن ما میتونیم توی خونمون زندگی کنیم!!باهم..
س:
چی؟! ما که هنوز ازدواج نکردیم!!!
ج:
خب ازدواج میکنیم!
س:
نه هنوز خیلی زوده..
ج:
کجاش زوده!!اتفاقا زیادی هم دیر شده..
س:
نه جاستین!وقتی میگم نه یعنی نه!!
ج:
اما..
س:
دیگه نمیخوام بشنوم..

RevengeWhere stories live. Discover now