6-پروژه ی لیورپول

74 13 6
                                    

خسته و کوفته به خونه رسیدم که صدای جیغ هری باعث شد گوشم خراشیده بشه!!

هری  با سرعت پرید توی اتاق روبه روییم و من همون طور هنگ داشتم نگاهش میکردم که با خوردن یه چیزی پشت سرم باعث شد آخم بلند شه!!

رومو برگردوندم،
مامانمو دیدم که با یه جفتش دمپایی سمتم میدوید!
تا منو دید با شرمندگی گفت:
آخ ببخشید!!خیال کردم هریه!
-مادر جان من این همه از سرکار با خستگی اومدم خونه اونوقت این عوض خسته نباشیدتونه!
-اخه جا خالی داد خورد به تو!ببخشید بازم..
کیفمو گذاشتم روی زمین و دست به سینه گفتم:

باز چه دست گلی به آب داده؟

-این بچه باز رفته جای برچسب حبوباتو عوض کرده!!به جای اینکه به استیک ادویه اضافه کنم لوبیا اضافه کردم!!:|

یه لبخند زدم و گفتم:
از دست این هری!!

هری تا ظهر توی اتاقش از ترس تکون نخورد!
که با میانجی گری من و بابا بالاخره بیرون اومد و با یه عذرخواهی از روی شرمندگی با مامان آشتی کرد...
بعد از یه ناهار سرپایی داشتم واسه استراحت وارد اتاقم میشدم که مادرم صدام زد..
سمتش اومدم و گفت:
سلنا راستی یه موضوعی هستش ک..
کمی استرس گرفته بودم!یعنی زین به مامانم گفته بود که اخراج شدم!؟
بی هوا وسط حرفش پابرهنه پریدم و گفتم:
چی شده؟!کسی چیزی گفته؟؟!!
-نه بابا!چیزی نشده که!فقط پسر عموت داره از سفر خارج برمیگرده..میدونی که چی میگم؟

یه نگاه عاقل اندر صفی به مامانم انداختم و گفتم:

نکنه دوباره باید بریم دنبال شازده؟

-اااا اینطوری حرف نزنیااا؛یه مدت دیگه میاد،خودتو آماده کن!
سرمو با بی میلی به نشونه تایید تکون دادم و نگاهمو از مادرم دزدیم..
*
*
ساعت نه و ده دقیقه صبح بود
دقیقا رو به روی شرکت زین وایساده بودم و به اون طبقه هایی که سر به فلک کشیده بود ذل زده بودم که با صدای منشی زین به خودم اومدم..

-ببخشید خانوم،بیاید داخل،رییس تشریف آوردن..

هه رییس!!چه لقبی!چقدر برازنده اون ریخت نحصشه!..
مثل بار قبل با یه تقه وارد اتاق زین شدم با این تفاوت که ایندفعه میدونستم پشت اون صندلی کی نشسته..

زین روی صندلیش رو به روی میز نشسته بود و اشاره کرد که رو در روش بشینم..

من:خب،قرارداد؟
-اینقدر بی حوصله نباش خانوم کوچولو!

توی لحنش شیطنت موج میزد..
یه نگاهی به متن برگه استخدام انداختم..
همه چیز درست و کامل بود!
اما..
اما من با حقوق مشکل داشتم..
مدادمو روی میز کوبوندم و گفتم:
من همون حقوق شرکت قبلی رو میخوام..این خیلی زیاده!
زین:
هه همه میان میگن حقوقمونو زیاد کن!تو میگی کم کن؟؟!
نفسشو با صدا داد بیرون و گفت:
نع... نمیشه!!
من:
پس منم اینجا کار نمیکنم..
نیم خیز شدم که زین گفت:
حالا کجا داری میری؟!باشه بابا همون حقوق قبلیت!!

یه لبخند از روی بدجنسی زدم و زیر برگه رو امضا کردم..
منشی منو سمت اتاقم راهنمایی کرد..
عجب دفتر کاری بودا
دقیقا بغل دفتر زین که به دفترشم راه داشت!
همه اون وسایلی که برای کارم احتیاج داشتم اونجا بود..
یه میز بزرگ و پنجره هایی که سرتاسر اتاق کشیده شده بود..
پارکت های قهوه ای روشن که با پرده ها ست شده بودن!
اینجا عالی بود..
داشتم همه جا رو دید میزدم که زین گفت:چطوره؟
کمی اخم کردم و گفتم:اِی بدک نیس!
زین کمی از این حرفم جا خورد
مطمئنم توقع چی همه تعریف و تمجید منو داشت!
زین دستاشو از عقب گرفت و گفت:
خب همون طور که میدونی ما فعالیت شرکتمون فقط مختص لندن نیست!بلکه از شهر های دیگه هم سفارش میگیریم!
من:خب که چی؟:|
-خب...قراره فردا واسه کارمون بریم لیورپول..
-بریم؟؟!!یا بری؟؟
-تو هم به عنوان همراه،همراهم میای..
کمی توی فکر فرو رفتم..
شاید این بهترین فرصت برای انتقام گرفتن بود!
لبمو گاز گرفتم و گفتم:قبوله!
*
*
*
هری:اهای سلناااا کیفتو جا گذاشتی!
با عجله پله ها رو دو تا یکی بالا اومدم و کوله ام رو از هری گرفتم..
قرار بود توش وسایلم باشه ولی الان پر شده بود از خوراکی هایی که مامانم اماده کرده بود!
هری:خوشتیپ کردیاا
یه تیشرت سفید با سوییشرت آبی روش پوشیده بودم،با شلوار جین مشکی و کفش اسپورت،موهامم رو از پشت سر محکم بسته بودم..
یه لبخند از روی شیطنت زدم و گفتم:
تو هم جدیدا خیلی چشم چرون شدیاا
با هم خندیدیم و با خداحافظی از همه به سمت درب خونه راه افتادم..
توی راه حیاط مامانم صد بار بهم سفارش کرد غذاهامو بخورم:|
من:
اخه مادر من مگه دارم میرم سفر قندهار؟!همش امروز صبح میرم امشبم برمیگردم!
فقط میرم زمینو ببینم و اندازه هاشو بگیرم..
هری:
سوغاتی یادت نره هااا
-من دیگه رفتم :|
حدود ۱۰ دقیقه پشت در شرکت منتظر زین بودم که با یه تک بوقش رومو سمتش برگردوندم..
کمی از حرکت غیر منتظرش جا خوردم!
امروز یه پیرهن مشکی استین بلند پوشیده بود،موهاشو زده بود بالا و یه عینک دودی مشکی که باعث میشد جذابتر بشه..
دست از دید زدن برداشتم و سوار ماشینش شدم..
زین:
دیر که نکردم؟
-نه خیلی..
یه مدتی گذشت
سکوت مطلق راه حوصلمو سر برده بود
نه زین حرفی میزد و نه منم به حرف زدن تمایل داشتم..
واسه همین هندزفری رو زدم به گوشم و با یه ادامس کنج دهنم به بیرون خیره شدم..
زین کنار یه مارکت زد کنار و چند تا خرت و پرت خرید
بدون توجه بهش همون طور به اطراف نگاه میکردم که زین هندزفری رو از توی گوشم دراورد و شاکی گفت:
میدونی چند بار صدات زدم؟!
با عصبانیت پرتش کرد سمت داشبورد!
چرا اینکارو کرد؟!
اینم مثل خودم دیوونستا!
زود قاطی میکنه!!

پس از چند دقیقه راه با سکوت گذشت تا اینکه زین گفت:

یه لیوان چایی برام میریزی؟اون فلاسک چایی زیر پاته..
فلاسک و قند ها رو برداشتم و براش چایی ریختم
زین:
من دستم به فرمونه اون قنده هم بزار دهنم
-دیگه چه خبر؟!
میخوای برات فوتشم کنم یهو دهن مبارکتون نسوزه؟!
-اگه این کارم کنی که عالی میشه
-باشه صبر کن الان برات فوتش میکنم!

شیشه ماشینو دادم پایین و تموم چایی ها رو ریختم بیرون..

RevengeWhere stories live. Discover now