16-درخواست..

52 11 0
                                    

در خونه رو آروم باز کردم..
صدای لولای در همه جا رو فرا گرفت..
انگار کسی خونه نبود..
جاستین هم پشت سرم اومد و وارد شد

جاستین:
اینا چرا نیومدن؟!(زیر لب)
-چی؟!
-هیچی هیچی..
فکر میکرد حرفشو نشنیدم!!
یه حسی بهم میگفت جاستین یه نقشه بزرگی توی سرش داره..

بی خیال روی یکی از کاناپه ها ولو شدم..
از جریانات امروز خیلی خسته شده بودم،انگار هنوز توی تنم مونده بود..

جاستین سمت یخچال رفت
درشو باز کرد و شاکی گفت:
-چرا هیچی توی یخچال نیست؟!
-تو که ناهار خوردی!!!
-خب هنوز گشنمه..
-پس من چی بگم!!
- میخواستی بخوری!
اینقدرم با اون پسره پررو دیوونه بازی درنیاری!..

خوب میدونستم که منظورش از پسره پررو نایله ولی لام تا کام حرف نزدم و باهاش بحث نکردم
چون ترسیدم حمایت بیش از حد من از اون باعث بشه فکر بد کنه..

جاس یه سری از غذاهای شب پیش رو داغ کرد،آورد و گذاشت روی میز
-بخور..بهتر از هیچیه..

برای منی که دارم از گشنگی میمیرم همینم غنیمته!
قاشقو کردم زیر غذا اما با صدای در توی همون حالت موندم..

مامانم و هری با یه عالمه کیسه های بزرگِ پر از وسایل وارد خونه شدن اما تا منو دیدن روشونو برگردوندن و از در خارج شدن!!
منظورشون از این کار چی بود؟!
غذا رو رها کردم و سمتشون رفتم..

جاستین:
کجا میری؟!؟
-مگه نمیبینی یهو اومدن تو و بعد در رفتن؟!
جاس خندید و گفت:
حتما یه چیزی جا گذاشتن!
نفس عمیقی کشیدم و سرجام نشستم..
-پس چرا نمیان؟!
-یخورده صبر کن!الان میان..
به در خیره و منتظرشون بودم..

جاستین یهو صداشو بلند کرد و گفت:
راااستی!!مامانتتتت!!
وای مامانم!!
مثلا قرار بود من زندونی باشم!

-حالا چی کار کنم!؟اون که منو دید!!
-خب سریع برو توی اتاقت!!
بدون هیچ حرف اضافه ای از پله ها با سرعت بالا رفتم و در اتاقمو محکم بستم..

نفس نفس زنان گوشه اتاق نشستم..
صداهایی از بیرون اتاق میشنیدم..
انگار اومده بودن داخل..
گوشمو به در چسبوندم و سعی کردم بتونم حرفاشونو مبهم بشنوم..

جاستین:
چی شد خریدینشون؟!
مامانم:
حالا مطمئنی میشه؟
بابام:
مطمئن باش!من خودم درستش میکنم..
عمو:
ولی من بازم راضی نیستم..
شاید..
جاستین:
یخورده آروم تر..الان میشنوه..

جاستین با این حرفش باعث شد دیگه نتونم یک کلمه از حرفاشون رو بفهمم..
لعنتی!
گوشه در رو باز و سعی کردم نظاره گر ماجرا باشم..

صدای قدم های کسی رو میشنیدم که داشت به اتاق نزدیک میشد..
درو آروم بستم
خودمو جمع و جور و سعی کردم صورتمو عادی جلوه بدم
انگار که هیچی نشنیده باشم!
در باز شد و من نگاهمو به سمت بالا سوق دادم..

RevengeWhere stories live. Discover now