41-تردید

47 3 1
                                    

رومو از زین برگردوندم و به سمت در خروجی بیمارستان دویدم
نمیدونم کار درست بوده که با این وضعیت تنهاش گذاشتم یا نه؟

لو:
صبر کن سلنا!منم همراهت میام..

لویی که نفس نفس زنان پشت سرم دویده بود شونمو گرفت و گفت:
بزار باهم بریم..تنهایی نمیتونی..

با لویی از محله زاغه نشین ها خارج شدیم
خونه ی زین توی غرب لندن بود و ما الان دقیقا در نقطه تضادشیم..
حداقل 1 ساعت طول میکشه که با این ترافیک به اونجا برسیم..

لویی دنبال یه تاکسی میگشت اما من مطمئن بودم که با تاکسی نمیشه به اونجا رسید..

دنبال راه حلی میگشتم تا اینکه اون طرف خیابون لیامو دیدم که داشت با لارا بحث میکرد

دویدم سمتشون ولی اونا از بس مشغول بحث بودن متوجه حضور من نشدن!

لا:
گوشیشو جواب نمیده،خودشم که نیست!!
لی:
باید بریم توی اون محله!!اوتا حتما اونجان!
لا:
از کجا میدونی؟!

س:
بس کنید!!
لارا و لیام:
سلنا؟!؟!

لی(با لکنت):
تو..تو اینجا..چیکار میکنی؟!!
س:
قضیش خیلی مفصله!
لا:
ما فهمیدیم D.S چیه واسه همین اومدیم دنبال توی محله ی زاغه نشین ها! اما..
س:
میدونم..
همه چیو میدونم!..
فقط یه خواهش ازتون دارم!

به ماشین پلیس لیام نگاهی انداختم و ادامه دادم:
۳۰ دقیقه بیشتر وقت نیست..میشه منو برسونید جایی؟!
لی:
یعنی از ماشین پلیس برای زودتر رسیدنت سوء استفاده کنم؟؟!!
س:
اگه میشه..
لی:
باشه،مشکلی نیست..
با خوشحالی لویی رو صدا زدم تا همرام بیاد

لیام با ماشین پلیس هم توی ترافیک گیر کرده بود
ولی اینطور که نمیشه!!

لو:
یه فکری توی سرمه
س:
چی؟!

لویی لبخند شیطنت آمیزی زد و وسط ترافیک روی دکمه آژیر دستش رو کوبوند!!
لی:
چیکار کردی؟!این دیگه خیلی خلاف قانونه!!همکارام ببیننم چی!!
لو:
اینقدر گیر نده!راهو برات باز کردن!حالا پاتو بزار روی گاز!

لیام که از دست لویی عاصی شده بود بین مردم که براش راه رو باز میکردن ویراژ میداد
س:
وقت نداریم لیام!!تازه باید از همین راه هم برگردیم!!

لیام هر طور که میتونست منو رسوند خونه ی زین که نسبتا دور از شهر بود!

من از در خونه بالا رفتم و از پشت،درو واسشون باز کردم
لیام بیرون موند تا اگه خبری شد بهمون بگه!

زین همیشه در گاراژ رو باز میزاشت
واسه همین از اونجا وارد خونه شدیم
پله ها رو دوتایکی بالا میرفتیم تا اینکه به اتاق بالای پله ها رسیدیم

لا:
اما اینجا که به جز یه کمد دیواری چیزی نیست؟!
دستمو روی دیواره کمد فشار دادم و به سمت تو کشیدم..
لو:
چطوری فهمیدی اینجا اتاقه؟
درو باز کردم و گفتم:
خیلی وقت پیش به صورت اتفاقی متوجه شدم

RevengeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora