سوار ماشین زین شدم..
همون لباسایی که داده بود رو پوشیدم..الان تقریبا ده دقیقست که ما توی خیابونا پرسه میزنیم،بدون هیچ حرفی..
بعد از چند ثانیه مکث زین سکوت رو شکست و بلاخره به حرف اومد..-میگم نمیخوای که همینطوری خیابونا رو تماشا کنی؟!پیشنهادی واسه بیرون رفتن داری؟
اینقدر دغدغه ی ذهنی داشتم که سکوت رو به هر چیز ترجیح میدادم..
-میشه قبل از اینکه جایی بریم،چند تا سوال ازت بپرسم؟!
به مسیر خیره مونده بود..
دستشو روی فرمون کشید و گفت:
بپرس..لبخند زدم و گفتم:
توی این مدت برام چه اتفاقی افتاده؟!
تو چطوری منو دزدیدی و..بین حرفم پرید و گفت:
من هیچ وقت تو رو ندزدیدم!!
تو خودت منو میخواستی!
یادت نیست؟!
اون روز،وقتی تصادف کردی به بیمارستان نبردمت ولی دکتر رو آوردم بالای سرت..
گفت یا حافظتو از دست میدی یا مشکل جسمانی پیدا میکنی!!
اینا رو صد بار برات توضیح داده بودم..اینقدر لحنش تند بود که بقیه حرف هام توی دهنم موند..
چرا هر وقت درمورد اتفاقاتی که قبلا افتاده حرف میزدم عصبانی میشد!؟خب..
خب من دلم برای خانوادم تنگ شده..
دلم واسه ی اون دیوونه بازیای همیشگیم یه ذره شده..
اما هیچکس نبود که درکم کنه..به خودم جرئت دادم و چیزی که توی ذهنم رو گفتم:
من میخوام تا پایان امروز پدر و مادرم رو ببینم..
دیگه واقعا نمیتونم..
-باشه..از جواب مثبتش شوکه شدم!!
دستمو روی صورتم کشیدم و گفتم:
واقعا؟!!
-اره..فقط امروز رو بزار باهات باشم..
بعد میشم همون غریبه همیشگی که شبیه خاطرات گذشتته..
با خوشحالی صورتشو گرفتم و محکم گونشو بوسیدم!!
از هیجان نمیتونستم یه جا بشینم!!زین جلوی چراغ قرمز ایستاد..و روبهم گفت:
-حالا میخوای کجا بریم؟!به اطرافم نگاهی انداختم..
تا اینکه چشمم افتاد به سینمایی که بغلمون بود
بلند داد زدم و گفت:
ایناهاش!!اینجا خوبه؟!
-اره،بدک نیست..فقط هنوز واسه ی فیلمش بلیط داره؟!
-نمیدونم..زین ماشینو رو به روی در سینما پارک کرد..
دکه ی بلیط فروشی داشت آخرین بلیط هاش رو میفروخت..
بالاخره با بدبختی ازش دوتا بلیط خرید
وارد سینما شدم..روی یکی از صندلی های عقب نشستم و جای زینو گرفتم..
بعد از چند دقیقه زین با چی همه خوراکی بغلم نشست!!-فیلمش چطوره؟!
-به نظرت ساعت ۹ صبح سینما فیلم جالبی میده!؟!
-خب پس چرا آوردیمون اینجا؟!
خندیدم و گفتم:
اومدیم خوش بگذرونیم بابا!اینا که مهم نیست..
خندید و سرشو به نشونه تاسف تکون داد!