ن:
بچها..اون جا رو..راستای انگشت نایلو دنبال کردم
توی یکی از اتاق ها سایه مردی بود که داشت نزدیک و نزدیک تر میشدخواستم جیغ بکشم اما جلوی دهنمو گرفتم..
س(زیر لب):
برید عقب بچها،نباید ما رو ببینه..هممون با قدم های محتاطانه عقب عقب رفتیم..
هری دوباره درو گرفت و به سمت بیرون فشارش داد..اما باز هم باز نشد-اون قفله پسر بچه!باز بشو نیست..
انگار اون مرد ما رو دیده!
نایل جیغ خفیفی کشید!اما با دیدن صورت ما ساکت شدصدای اون مرد غریبه برام اشنا نبود
با قدرت صداش زدم و بلند گفتم:
اهای غریبه..تو کی هستی؟!..چرا ما رو اینجا نگه داشتی؟!توی تاریکی ها صورتش مشخص نمیشد..
فقط میتونستم هاله ای از قدش رو ببینم..
صدای خنده اش باعث شده بود بیشتر بترسمه:
چرا میخندی؟!مگه ما مسخره توییم!؟!خنده هاش قطع شد و چند قدم به سمتمون اومد..
حالا دیگه میتونستم صورتشو ببینممردی قد بلند، تقریبا ۴۰ ساله با موهای مشکی و صورتی استخونی..
شونه ی هری و رو گرفتم و گفتم:
میشناسیش؟!
میتونستم صدای ضربان قلبش رو حس کنمه:
تا بحال ندیدمش..-سلنا..اتفافا تو خوب میشناسیم..
س:
تو..تو کی هستی؟!!
-توماس!..توماس سویفت!!..
س:
پس تو بودی که لیام به اشتباه دستگیرش کرده..
تو:
خیلی هم به اشتباه نبود
س:
منظورت چیه؟!
نیشخندی زد و گفت:
شاید بعدا متوجه بشی..با قدم های سردش بهمون نزدیک تر شد..
هدف توماس من بودمشونم رو گرفت و گفت:
میدونم که دنبال کی هستی..من میتونم تو رو بهش نزدیک کنمهری دست توماس رو پس زد و گفت:
تو حق نداری خواهر منو هیچ جا ببری!!
س:
میخوای منو ببری پیش زین؟!!
تو:
درسته
ه:
به حرفش گوش نکن سلنا..ما نمیتونیم بهش اعتماد کنیم!
تو:
هر طور خودتون میدونید..
من فقط خواستم کمکتون کنم
ن:
اصلا تو کی هستی که میخوای بهمون کمک کنی!!توماس راهشو گرفت که بره،اما جلوشو گرفتم و گفتم:
صبر کن..بهت نیاز دارم
ه:
ما بهش نیاز نداریم سلنا!
س:
این میدونه زین کجاست..
ه:
هی تو واقعا با خودت فکر کردی فرشتست که همین طوری از اسمون بیاد بهت بگه زینی که اینقدر داشتی دنبالش میگشتی کجاست!!!اصلا از کجا معلوم دروغ نگه!
تو:
تصمیم با خودته..میتونی همراه من بیای و به زین برسی و یا میتونی به نصیحت های برادرت گوش کنی!..بعد از چند ثانیه سکوت تصمیمم رو گرفتم
همراه توماس میرم
اون نمیتونه بلایی سرم بیاره!چون نه خصومتی باهام داره و نه هیچ خورده حسابی!