زین با سرعت سمتش اومد؛اون اصلا به اسلحه ای که دستش بود توجه نمیکرد!
اگه شلیک میکرد چی..-دیگه بس کن این بچه بازیها رو..اسلحه شوخی نیست..
-کارای تو بچه بازی نیست؟!..
تو چرا نمیتونی جلوی هوس دلتو بگیری؟!
چرا یه ذره در موردش فکر..
وسط حرفش پرید و گفت:
خفه شو آدلر!!
اونو ول کن..من خودم میدونم باید چیکار کنم!حس کردم نفسم بریده..
آدلر با کسی شوخی نداشت..
اگه به حرف زین گوش نمیداد ممکن بود تموم آرزو هام طی چند لحظه پر پر شه..اما بر خلاف نظرم،ولم کرد و هولم داد سمت زین..
روی سنگ های کف خوردم زمین..
منتظر بودم زین دستمو بگیره..کمکم کنه..
اما بی توجه بهم سمت آدلر رفت..
یک آن گریم بلند شد و با داد گفتم:
اینطوری قرار بود مواظبم باشی!؟تو و اون عوضی دستتون تو یه کاسه است..
چرا باید بهت اعتماد میکردم در حالی که جوابشو زود تر ازت دیده بودم?..
تو اینطوری منو دوست داشتی؟!زین:
برو توی اتاقت
-چی شد؟!جوابی نداری؟! از همون اول هم میدونستم که و..
بین حرفم پرید،صداشو برد بالا و دوباره تکرار کرد:
گفتم برو توی اتاقت..وگرنه خودم یه بلایی سرت میارم!!سرجام میخکوب موندم..
نمیدونم من بریده بودم یا نفس هام..
جلوی دهنمو گرفتم و وارد اتاق زین شدم..
هنوز چند ثانیه از وارد شدنم به اتاق نگذشته بود که صدای چرخیدن کلید رو توی در حس کردم..سمت در رفتم
دستگیره رو چند بار به سمت پایین فشار دادم..
اما..
اما قفل بود..
یعنی اون منو زندانی کرده!؟
یعنی تموم تلقین هایی که به خودم کردم راست بوده!؟اینجا به جز دوری قلبش چیزی به من نزدیک نیست..
سرمو روی زمین گذاشتم و دوباره به گریه ام ادامه دادم..
شاید کمی تخلیه میشدم..اما نه..
دل من با اینجور چیزا صاف نمیشه..
دستی توی چشم های اشک آلودم کشیدم و به دیوار ها که مثل یه قفس توی سرم میزدن ذل زدم..
نگاهمو دوباره به اطراف دوختم
یه عکس رو گوشه اتاق دیدم..
سمتش رفتم و برش داشتم..
این عکس بچگی هام بود!!اما چرا توی صورتم ضربدر قرمز کشیده شده!؟
اصلا این عکس اینجا چیکار میکنه؟..
به چهره های افراد توی عکس دقت کردم..
هیچکس رو نمیشناختم جز یه نفر!آریانا!
اما اون چه ربطی به من داشت!؟
مگه آریانا هم سن من نیست؟!
پس چرا توی این عکس من خردسالم و اون همسن الانشه!؟!سرم داشت سوت میکشید..
افکارم داشتن دیوونم میکردن..
اصلا شاید اون آریانا نبود!!
من باید بیشتر درموردش تحقیق میکردم..عکس رو توی جیب پشتی شلوارم گذاشتم..
آهی کشیدم،روی یکی از تخت های اتاق خوابیدم و به سقف ذل زدم..
چرا وقتی همه چی داره خوب پیش میره یهو یکی میاد و همه چی رو به گند میکشه!؟من یه جورایی به خاطر جاستین راضی شده بودم پیش زین باشم..
با صد تا کلنجار خودمو قانع کرده بودم..اما به چه قیمتی؟!
اگه زین همه حرفاش دروغ بود چی؟!
وعده های پوچ و تو خالی نمیتونست دلگرمی خوبی برای من باشه..
صدای لولای در باعث شد صاف از سر جام بلند شم..
زین بود..نگاهمو ازش دزدیم و طوری رفتار کردم که انگار اصلا کسی وارد اتاق نشده..
زین کنارم نشست..خواست دستمو بگیره ولی دستشو پس زدم..
حتی یه لحظه هم به خودم جرات نمیدادم توی چشماش خیره شم..
چون میدونستم اون چشما جادوئه..
آدمو طلسم خواسته هاش میکنه..
ولی ایندفعه رو نباید گول میخوردم،حالا بحث جونم وسط بود!-اممم نمیدونم از کجا باید شروع کنم..خب..من یه عذرخواهی بهت بدهکارم..
بخاطر کارای آدلر،اون یه دیوونه است که رفتاراش غیر قابل تصوره!
-تو هم عین آدلری..دیوونه و غیر قابل تصور!
-من چه کار بدی ازم سر زده که اینطوری باهام حرف میزنی؟!
با عصبانیت انگشت اشارمو سمتش گرفتم و گفتم:
من فکر میکردم تو با همه فرق داری..
فکر میکردم میتونی تنها امید زندگیم باشی!
اما نه!!
تو فقط بازیگر بهتری بودی!!
دیگه هیچ وقت ازم توقع نداشته باش بهت اعتماد کنم..
تو بهم قول دادی ازم مراقبت کنی..
این بود مراقبت کردنت؟!
من تا پای مرگ پیش رفتم!..
میدونی چیه..بازنده تر از خودم فقط من بودم..
من دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم..
آخرین جمله هامو با بغض عمیقی گفتم..
دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم...دوباره زدم زیر گریه..
اما ایندفعه رو در روی زین..
برام مهم نبود که غرورم چطوره داره از بین میره..
دیگه هیچی برام مهم نبود!
هیچی..توی حال خودم بود که زین صورتشو بهم نزدیک کرد..
اون هر لحظه نزدیک تر میشد..
دیگه کنترل خودمو از دست داده بودم..
چشمامو توی چشماش دوختم..
نمیدونم چرا اینکارو کردم!
اما اون دیگه داشت زیاده روی میکرد!
دستمو عقب کشیدم و محکم زدم توی گوشش!!!
از برخورد دستم با صورتش،پوستش قرمز شد..
چشماشو بست و ازم فاصله گرفت..از کار احمقانم بد جور پشیمون شده بودم!!
کاش اینکارو نمیکردم!!
نگاه پر از آرامش زین حالا تبدیل شده بود به نفرت..
شاید با همین کار تموم پل های پشت سرمو خراب کرده بودم..
شاید دیگه فکر میکرد من ازش متنفر شدم!!
اما مطمئنم که داره اشتباه میکنه..
من منظوری نداشتم..-زین؟!حالت خو..
بدون توجه به صحبت من با عصبانیت-بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه-درو محکم پشت سرش بست..سرمو بین دوتا دستام گرفتم..
من چیکار کرده بودم!!!
چطوری دوباره میتونستم زینو برگردوندم؟!
خواستم پشت سرش برم برای عذر خواهی..
اما..
اما غرورم احساساتمو شکست داده بود..
اینقدر مغرور بودم که حتی نمیتونستم بهش بگم چقدر دوسش دارم..
اما اون بخاطر من غرورشو زیر پا له کرد..
*
*
*
الان یه هفته است که از اون ماجرا میگذره..
منو زین هر لحظه بهم بی اعتماد تر میشیم..
میخوام از این زندگی خلاص شمدیگه این خونه ی بزرگ شده برام مثل یه قفس..
نه حق دارم جایی برم نه حرفی بزنمزین کاملا عوض شده..
دیگه نمیخنده..
حرف نمیزنه..
حتی بهم توجه هم نمیکنه!
اون اینطوری داره منو شکنجه میده!!
داره از بینم میبره..
من اینجا تنهام..
خیلی تنها..
تنها همدمم دیواران..
کاش میتونستم حرفی بزنم..
کاش میتونستم برگردم..
الان دیگه برام آزادی با ارزش تر از زین شده ..فقط دعا میکردم زین دوباره بشه همون آدم سابق..
وگرنه توی بد مخمصه ای گیر می افتادم.