-چیزیش که نشد؟..
-نه بابا،حالش خوبه
-پس حواست باشه چی داری بهش میگی..
-حله حله..صداهایی توی گوشم میپیچیدن..
انگار چند نفر بالای سرم بحث میکردن..
با دردی که توی سرم پیچید آخم بلند شد!
سرم تیر میکشید،بدنم له شده بود ولی زخمی نشده بودم!..یه نفر بالای سرم اومد و گفت:
حالت چطوره؟!صورتشو تار میدیم؛شاید بخاطر این بود که تازه از خواب بیدار شدم
چشمامو با دستم مالیدم و با دقت بیشتری بهش نگاه کردم..اریانا:
سلنا؟!با تعجب به اطرافم خیره شدم..
به آریانا نمیخورد توی همچین جایی زندگی کنه!..
یه خونه متروکه با در و دیوار های کثیف!!-مگه با تو نیستم!؟
دوباره نگاهم سمت اریانا برگشت-میشه بگی چه اتفاقی واسم افتاده؟..
-پس بلدی حرف بزنی؟!
-دیگه نمیخواد تیکه بندازی!!دستمو کشوند سمت خودش و گفت:
همراهم بیا..بی هدف پشت سرش راه افتادم
اخرین چیزایی که یادم میومد با جاستین بودم و داشتم پشت سر یه بچه میدویدم..آریانا درو باز کرد
نور شدیدی توی چشمم خورد که باعث شد صورتمو جمع کنم!!-اینجا چرا اینطوریه؟!
-تا حالا محله زاغه نشین ها نیومدی؟
-چی؟!
-نمیدونی یعنی چی؟؟!
-منظورم اینه من اینجا چیکار میکنم؟!
-آوردمت چون یه نفر باهات کار داره..به در تقه ای زد و با تردید وارد اتاق شد
اریانا:
دیگه تنهات میزارم..
-اما!!
-برو دیگه!
دختره بیشعور منو دزدیده و حتی نمیگه چرا!؟-سلام..
لویی؟!
اون دیگه چه نقشی توی دزدیدنم داشت؟!
کسی که بهم نارو زده بود..
اصلا دلِ خوشی ازش نداشتم..-حتما نمیدونی چرا اینجایی؟
-به نظرت باید بدونم؟!
-میدونم ازم متنفر شدی ولی من تقصیری نداشتم..دست به سینه چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
اینقدر طفره نرو..
برو سر اصل مطلبگردنبد رو سمتم گرفت و گفت:
سعی کن دیگه گمش نکنی..
وگرنه اتفاقای بدی واست میوفته..
گردنبد رو از دستش گرفتم،همون گردنبند قلب قدیمی بود..
همونی که منو توی این مسیر قرار داد!!-خیلی وقت بود که گمش کرده بودم!!دست تو چیکار میکنه؟!
-مواظب باش هیچ وقت از خودت دورش نکنی..
اتفاقای بدی در انتظارته.
گردنبند رو گردنم انداختم و مبهم به لویی ذل زدم..
دلیل نگرانی هاش چی بود؟
اون که منو تا پای مرگ هم پیش برده،پس دلیلی نداشت بخواد بخاطر زنده بودنم اینقدر ناراحت باشه..دیگه بهم اجازه فکر کردن نداد و یه پارچه مشکی رو جلوی روم گرفت
-این چیه؟
-ببند دور چشمت،میخوام برت گردونم خونتون..
نباید مسیرو ببینی
حرفش منطقی بود!
اگه من جاشو میدیدم به احتمال زیاد لو ش میدادم!
بدون هیچ شکایتی پارچه رو دور چشمام بستم