17-مسیر نجات

53 9 2
                                    

سرمو پایین گرفتم
توی افکارم غرق شده بودم
طوری که اصلا حواسم به اطرافم نبود

بعد از چند ثانیه مکث سرمو بالا گرفتم تا جواب آریانا رو بدم اما..
اما با کمال تعجب دیدم هیچ کس نیست!

به پشت سرم و اطراف نگاهی انداختم ولی اثری ازش نبود..

بازم با چشم دنبالش گشتم تا دیگه مطمئن شدم واقعا رفته!
همون طور که اومده بود، رفت!
بی خبر و بدون سر و صدا..
اون واقعا عجیبه!

آه بلندی کشیدم و با قدم های کوتاه وارد خونه شدم..
جاستین روی یکی از مبل ها کز کرده بود و به گوشه ای خیره شده بود..

هری هم که مثل همیشه خیلی ریلکس،هدفونش توی گوشش بود و داشت با گوشیش ور میرفت..
اما پدر و مادرم با دیدن من سمتم اومدن..
برخلاف خواستشون اجازه ندادم بهم نزدیک شن..
سرعتمو بیشتر کردم و وارد اتاقم شدم..

درو با شدت بستم و جلوی میز کارم لم دادم
دوباره نگاهم به اون نقشه ها افتاد!
اون نقشه هایی که با زین طراحیش میکردم..

نقشه ها رو توی دستم گرفتم و کم کم فشارشون دادم..
از حرص همشونو مچاله کردم..

اینقدر فشار عصبی روم زیاد بود که دیگه طاقت دیدن اینا رو نداشتم!
با صدای در خودمو جمع و جور کردم و به مادرم که داشت وارد اتاق میشد ذل زدم..

-کاری داشتی؟!
-میدونم حالت خوب نیست ولی..
-ولی چی؟!چون میدونستین حالم خوب نیست درو به روم قفل کردین؟!
منو با اون مرتیکه عوضی تنها گذاشتین!؟خودتون هم بریدین و دوختین دیگه! نه؟!
-میزاری یه کلمه حرف بزنم؟!

سرمو به نشونه تایید تکون دادم و مادرم ادامه داد:
لطفا یکم منطقی باش..
ما همه چیزو واسه ازدواجتون اماده کردیم..
یعنی از بیست سال پیش..
شما از بچگی هم مال هم بودین..
-اما من که وقتی ۱۰ سالم بود فقط واسه چند ثانیه جاستین رو دیدم!!
اونوقت شماها چطوری باهم نقشه بدبخت کردن منو کشیدین!؟
-ملاقات شماها اصلا مهم نبود..
مهم فقط خواسته ی خانوادته،نظر یه دختر بچه ۲۲ ساله که هیچی حالیش نیست چه اهمیتی داره؟!

دستمو کوبوندم روی میز و گفتم:
اخه یعنی چی؟!؟
شما ها دارین دستی دستی منو بدبخت میکنین!!
اصلا حالیتون هست!؟؟!
هر لحظه صدام بالاتر میرفت و چشمام سرخ تر میشد..

-داد و سر و صدا هیچ کاری رو از پیش نمیبره! ما همه چیزو از پیش آماده کرده بودیم..
حتی مهمون ها هم دعوت شدن!

یعنی اینقدر این قضیه جدی شد؟!
دستمو توی موهام کشیدم،عرض اتاق رو طی کردم و با لحن تمسخر آمیزی گفتم:
نظر من هیچی اهمیتی نداره!
عالیه!! پس میتونین مرگ تدریجی منو جلوی چشمای خودتون ببینید!

محکم دست زدم و ادامه دادم:
تبریک میگم!
شما برنده شدین!
بالاخره تونستید روح دخترتون رو به بند بکشید!
***
گردنبند سفید رنگی رو دور گردنم بستم..
دوباره توی آینه چهرمو دید زدم..
چیزی کم نداشت!..
چقدر صورتم فرق کرده بود!
همون طور که هری گفته بود باید لبخند میزدم..
یجورایی مجبور بودم!

RevengeWhere stories live. Discover now