9-تنها تر از همیشه

70 12 2
                                    

-من اینجا به یه دلایلی گم شدم..نمیدونم چطور باید توضیح بدم..
میشه بزارید من امشبو اینجا بمونم؟
-مشکلی نیست. ولی من خودم اینجا کار میکنم،باید از کتی بپرسم.
-کتی کیه؟
-دوست برادرمه، اینجا واسه اونه..
برای همین باید ازش اجازه بگیرم!
-باشه..

بازومو گرفت و به سمت فروشگاه هدایتم کرد..
لویی همون طور که داشت راه میرفت ازم پرسید:

-حالا چرا نمیخوای بری خونتون؟
-یه کار نیمه تموم دارم که باید تمومش کنم..

با لحن آروم و یه نگاه پر از سوال ازم پرسید:

نکنه فرار کرده باشی؟!

زدم زیر خنده و گفتم:

نه بابا!!

لبخند ملیحی زد و کنار یه اتاق ایستاد..

-فقط هر چی گفتمو تایید کن خب؟
-حله..
تقه ای به در زد و وارد اتاق شد..

وقتی وارد شدم اولین چیزی که به چشمم خورد شیرینی های مختلفی بودن که با نظم خاصی روی میزهای بزرگ چیده شدن..
بعد نگاهم به زنی که پشت یه میز به برگه هاش ور میرفت جلب شد..
سخت مشغول کار بود و بدون اینکه نگاهشو بالا بندازه گفت:
کاری داشتین؟

لویی:ببخشید یه مهمون اوردم..

با شنیدن اسم مهمون سرشو بالا آورد و سرتاپامو برانداز کرد..
لویی ادامه داد:

اهل لندنه
اومده واسه کار!البته فقط واسه یه شب!
این چرا گفت من اومدم واسه کار؟!ای خدااا

کتی لبخند زد و رو به من گفت:
اسمت چیه؟
-سلنام..
-چه اسم قشنگی!

هر لحظه لبخندش بزرگ تر میشد..
سمت مادوتا اومد و ادامه داد:
میتونه امروز اینجا بمونه..

روشو سمت لویی برگردوند و گفت:
مواظبش باش!
از یه طرف خیلی خوشحال بودم و از طرفی هم ناراحت!
اخه چرا لویی این حرفو زد؟
من که از شیرینی هیچی سر در نمیارم!...
همه نقشه هامو به گند کشید..
وقتی از اتاق اومدیم بیرون لویی با نگاهی سرشار از رضایت بهم ذل زد و گفت:
چطور بود؟!
محکم یه مشت زدم به بازوش و گفتم:
خاک تو سرت گند زدی!!اخه من چیکار کنم اینجا؟!؟
لویی منو به یه اتاق زیرزمینی پایین فروشگاه برد.
اونجا شبیه یه خوابگاه بود!
خوابگاهی واسه لویی!
اما مگه لویی خانواده نداشت!؟
پس چرا اینجا کار و زندگی میکرد؟!
-ببینم تو همیشه اینجایی نه؟!
روی مبلش ولو شد و گفت:
فقط عیدا و روزای تعطیل حق دارم برم خونمون..
البته من خودمم اصلا میلی برای رفتن به اون دخمه کوفتی ندارم!
-اخه چرا؟!مگه اونا خانوادت نیستن؟!
-میشه دیگه سوال نکنی!؟
انگار شاکی شده بود..
اون اصلا دوست نداشت ازش سوالی بپرسم..

لویی رفت سمت یه انباری که گوشه اتاق بود و بهم اشاره کرد تا همراهش بیام.
یه اتاق کوچیک با چند تا میز و وسایل مختلف واسه شیرینی پزی!
لویی:
یه دستکش دستت کن و بیا کمکم..
به در تکیه دادم و گفتم:
شرمنده!این جزو وظایفم نیست!
-باشه..فقط هر وقت کتی اومد بیا این طرف وایسا نفهمه کاری نمیکنی!
یه خورده از رفتارش جا خوردم!

RevengeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora