از پله ها بالا رفتم..
دیوار ها بوی ترس میداد..
اینجا تاریکیِ مطلق بود..دستمو به وسایل اطرافم گرفتم و راهو ادامه دادم..
یه حسی بهم میگفت نرو..
از راه پله ها بالا میرفتم..هر قدمی که طی میکردم انگار بخشی از وجودم باهام همراه میشد..
بالاخره پله ها تموم شدن..به یه کمد برخوردم..
درش رو باز کردم!خالی بود!
با تعجب درونشو گشتم اما چیزی پیدا نکردم!با عصبانیت دستمو کوبوندم به دیواره کمد..
یک آن ، دری از توی دیوارش باز شد..
با تعجب بهش خیره شده بودم..انگار یه اتاق بود..
خواستم واردش بشم اما..-سلنا؟؟!سلللنااا؟!بیدار شو..
چشمامو باز کردم،نفس نفس زنان به اطراف خیره شدم..
زین بغلم نشسته بود..-داشتی کابوس میدیدی!!
دستمو روی پیشونیم کشیدم..
خیس عرق شده بود..
رومو طرف زین کردم و گفتم:
یه لیوان آب..از کنار تخت لیوانو برداشت و برام پر از آبش کرد..
یه نفس سر کشیدم و زین ادامه داد:
توی خواب خیلی حالت بد بود..میخوای..
نزاشتم حرفش تموم بشهسمتش هجوم آوردم و خودمو توی آغوشش جای دادم..
اونجا امن ترین جای دنیا بود..
نه از ترس خبریه نه از دلهره..
اینجا برای من بهشت آرامشه..زین بدون اینکه حرفی بزنه دستشو روی موهام کشید.
داشتم بهترین حس دنیا رو تجربه میکردم که زین گوشیش زنگ خورد..
اون گوشی لعنتی همه چیو خراب کرد..!زین با دیدن کسی که تماس گرفته ازم عذر خواهی کرد و از اتاق خارج شد..
انگار دوست نداشت من حرفاشو بشنوم!نفسمو با صدا دادم بیرون و به خوابم فکر کردم..
اون راه پله ها..کمد..من..
شاید یه ربطی بهم داشتیم!
شاید خواب من دروغ نبوده!
شاید این کابوس حقیقت زندگیمه..موهامو صاف کردم و از روی زمین بلند شدم..
چون دیروز رو روی این زمین های سفت و یخ خوابیده بودم تموم بدنم درد گرفته بود!از اتاق خارج شدم و خواستم پیش زین برم اما اون راه پله هایی که به بالاترین قسمت خونه-جایی که من هیچ وقت پامو نزاشته بودم-رو دیدم..
چقدر این راه پله ها شبیه خوابم بود..بدون توجه به اینکه زین کجاست از پله ها بالا رفتم..
میترسیدم زین ببینتم..
اون گفته بود هیچوقت پامو اونجا نزارم!هر پله ترس رو بیشتر درون وجودم غوطه ور میکرد..
اما به راه خودم ادامه دادم..با کمال تعجب،توی آخرین پله،به همون کمد خوابم برخوردم..
بدون معطلی دستمو به دیوارش کوبیدم..
منتظر جواب موندم
باور نکردنی بود!!
دری از پشت کمد باز شد!!
من تا اینجا رو خواب دیده بودم..