زین:چرا چایی ها رو ریختی بیرون دیوونه؟!
-تا تو باشی مثل آدم بخوری
-من رییستما هر چی بگم باید گوش کنی
-من فقط کارایی رو انجام میدم که جزو وظیفم باشه..
زین عینکشو برداشت و گفت:میریزی یا بزنم کنار خودم بریزم؟!
واسش چایی رو ریختم و یه نفس خورد!
همون طور داشتم چپ چپ نگاهش میکردم که چطوری داشت دهنش میسوخت:))
اروم توی دلم بهش خندیدم و سرمو گذاشتم روی صندلی ماشین..
نفهمیدم که چطوری و کی خوابم برد
با صداش که صدام میکرد بیدار شدم و به سمتش برگشتم..
به ساعتش اشاره کرد و گفت:
ساعت خواب تموم شده!بیا یه نگاهی به زمین بنداز
باید بریم
اولین کاری که کردم به مامانم زنگ زدم و بعد با زین به سمت زمین ها رفتیم..
یه زمین بزرگ ویلایی رو به دریا بود!
اونم با منظره بی نظیر!
زین تموم جزئیات و خواسته های مشتری رو گفت و منم با دقت بهش گوش میکردم و با باخبر شدن از جزئیات
اندازه ها رو گرفتم.
کارمون تقریبا تا غروب طول کشید
سوار ماشین زین شدیم اما هنوز توی جاده لیورپول بودیم که به یه ترافیک سنگین برخوردیم..
یه نیم ساعتی توی ترافیک بودیم تا اینکه زین سرشو از پنجره آورد بیرون و از راننده بغلیش پرسید:
ببخشید،چرا اینقدر ترافیکه؟!
-یه تصادف بد شده.چهارتا ماشین با هم تصادف کردن،فکر نکنم حالا حالا راه باز بشه..-ممنون
دستشو توی موهاش کشید و چند تا خط بی معنی روی فرمون کشید و رو به من گفت:
امشب راه باز نمیشه باید تا صبح توی ترافیک باشیم؛میگم تو که کار مهمی نداری؟
-نه خب ول..
-من اینجا یه ویلا دارم.امشب میریم خونه من
از سر جام پریدم و با داد گفتم:
نه!
این کارم باعث شد سرم محکم بخوره به سقف ماشین!!
زین:
چه مرگت شد یهو؟!(با خنده)
من:مگه از جونم سیر شدم که بیام خونت!!
لبخند روی لبش محو شد و گفت:
اگه خیلی دلت میخواد بری، میتونم همینجا پیادت کنم!!با چنان جدیتی این حرفو زد که هیجانم درونم فروکش شد و اروم گفتم:
باشه..میریم خونت..
یه خونه بزرگ ویلایی بود..
اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد، شومینه بزرگی بود که با سنگ تزیین شده بود..
چیز دیگه ای که باعث میشد خونه منحصر به فرد باشه پنجره های بزرگ و سرتاسری بود که رو به دریا باز میشدن..
بقیه چیزاش شبیه خونه های عادی بزرگ بود!زین:
مگه سردت نیست!؟خب برو بغل شومینه بشین..
سرمو به نشونه تایید تکون دادم..زین حال روانیش خوب نبود!
می ترسیدم حرفی بزنم که ناراحت بشه و دوباره سرم خالی کنه..
به پنجره ها خیره شده بودم که با صدای در نگاهم به زین دوخته شد..یه بغل چوب همراهش بود
به سمت شومینه اومد و روشنش کرد..
رقص شعله های اتش نگاهمو دزدیده بود..
زین:
تو گشنت نیست؟!(با دهن پر)
سرمو به عقب برگردوندمدیدم زین سر کوله من نشسته و داره همه ساندویچ هام رو میخوره!!
با عصبانیت سمتش دویدم..
من:
آهاااای!چرا بدون اجازه رفتی سر کیفم؟!؟
زین:
کاری که نکردم!!خب تو هم بیا بخور..چپ چپ نگاهش کردم و خواستم ساندویچو بردارم اما زین هم همزمان دستشو سمت ساندویچ دراز کرد..
از برخورد دستامون هردوتامون جا خوردیم و دستامونو کشیدیم عقب که باعث شد ساندویچ از روی میز بیفته پایین و تموم محتویاتش روی زمین پخش بشه..هر دو نگاهمون رو به سمت بالا سوق دادیم و چشم تو چشم شدیم..
زین صورتشو مظلوم گرفت و گفت:
همین یه ساندویچو داشتی؟نه؟!
من:فقط همین بود!
لبمو گاز گرفتم و بلند شدم تا برم یه چیزی بیارم تا زمینو تمیز کنم..
که ای کاش اینکارو نمیکردم..
پام به پلاستیک گیر کرد و از پشت محکم خوردم زمین..
فقط حس کردم سرم گیج میره و یه نفر بالای سرم صدام میزنه..
***
سلنا؟بیدار شدی؟
با شنیدن این صدا با سرعت از سرجام بلند شدم..
همه جا تاریک بود!
با پرده های تیکه تیکه شده..
رومو هر طرف گردوندم کسی رو ندیدم..
فقط صدایی توی گوشم میپیچید..
صدای زین نبود..
یه صدای ناآشنا!..
نمیتونستم درک کنم!
من اینجا چیکار میکردم؟!
دیوارا بوی ترس میداد..
هیچ در ورودی و خروجی نمیدیدم..
فقط چند تا پنجره شکسته راه خروجی اینجا بودن..
اراده کردم از سر جام بلند شم اما با شنیدن کسی که اسم کوچیکمو صدا زد همون جا میخکوب شدم..-تو سلنایی مگه نه؟!
رومو برگردوندم..
یه نفر از توی تاریکی ها سمتم اومد اما اینقدر جلو نیومد تا صورتشو ببینم...-چرا منو اینجا آوردی؟!زین کجاست؟!
-من نجاتت دادم..
-چی؟!؟
-تو داشتی میمردی!من نجاتت دادم..فقط همینو بدون..
-اما م..
-دیگه نمیتونم بهت چیزی بگم!یه گردنبند رو سمتم انداخت..
گردنبند قلب بازشو قدیمی بود که توش عکس میزاشتن..
گردنبند رو محکم مشت کردم و بهش خیره شدم..
اون هیچی نگفت..
فقط نگاهشو ازم دزدید و رفت..
واقعا نمیدونم از کجا اومد داخل و چطوری بیرون رفت..
سرم درد میکرد..
گیج میرفت..
دستمو پشت سرم کشیدم..
با دیدن خون های روی دستم از شدت ترس بیهوش شدم..
***
-سلنا!؟؟!اهااای؟!
چشمامو باز کردم،زینو بالای سرم دیدم که داره صدام میزنه...
یعنی همه اینایی که دیده بودم خواب بوده؟!
از شدت خوشحالی گریم گرفت..
زین:
چرا گریه میکنی دختر؟!
نکنه هنوز سرت درد میکنه؟
یه لبخند جذاب زدم و گفتم:
چه خوبه که زنده ام..
زین:ولی م..
نزاشتم حرفشو بزنه و محکم دستمو دور گردنش گره زدم!
نمیدونم چرا اینکارو کردم!؟
شاید از دیدنش خوشحال شده بودم!
با دیدن دستم دوباره ترس تموم وجودمو فرا گرفت..
اون گردنبند..
اون چرا هنوز توی مشتم بود؟!
مگه همه اینا خواب نبوده؟!
زین با شیطنت گفت:
من رییستم دیگه داری پاتو از حد فراتر میزاری!
همون طور به اون گردنبند مبهم نگاه میکردم..
میترسیدم درشو باز کنم..
زین با دیدن گردنبند گفت:
اون چیه دستت؟
مات و مبهوت نگاش کردم و گفتم:
-چند وقته خوابم؟
-حدودا ۳ روزه!
-۳روز؟!؟!اینو تقریبا با صدای بلندی گفتم..
زین کمی از این حرکتم جا خورد و گفت:خب چیکارت میکردم؟!خواب بودی..
مامانت از بس بهم زنگ زد دیوونه شدم!
قراره امشب برگردیم به لندن..دوباره اون صدای کذایی توی گوشم پیچید..
انگار دست بردار نبود..