31-پرونده

43 6 1
                                    

لیام پرونده زین رو دستش گرفت و با تاکید گفت:
زین تک فرزنده!!این ثبت شدست بچها!
اگه مادر زین دوقلو به دنیا میاورد دکترها حتما ذکر میکردن!!
پیدا شدن یه برادر دیگه وقتی امکان داره که هر دو در سال های متفاوتی و با تفاوت سنی متفاوتی از هم به دنیا اومده باشن!

س:
اه!!!داره حالم از این ابهامات بهم میخوره!!
لو:
اریانا چی؟!چیزی در مورد اریانا هم هست لیام؟!
لی:
اینجا یه مرکز سرّیه لو!!دست کمش نگیر!

لیام بعد از جست و جو های فراوون دستشو روی صورتش کشید و گفت:
هیچی نیست!
س:
چی؟!هیچی درمورد اریانا نیست!؟
لو:
این امکان نداره!
لی:
چرا..امکان داره..شاید..شاید اینجا نباشه!!چون ممکنه اصلا مقیم بریتانیا نباشه!
لو:
پس چطور اینجا زندگی میکرده؟!
لی:
شاید به صورت موقت اومده اینجا..
یه نوع اقامتی که به صورت شهروند توی کامپیوتر ها ثبت نمیشن ولی خب مجوزش رو دارن اما شهروند کشور خودشونن!
س:
یعنی این همه دم و دستگاه نمیتونه اطلاعات افراد خارجی رو بده!؟
لی:
متاسفانه فقط من تا یه حدی دسترسی دارم..بیشتر از اون مال مقام های بالاتره

دستمو کوبوندم توی سرم و گفتم:
هیچ راهی نداره؟..
لی:
چرا..یه چیزی هست..ولی خب یه جورایی خیلی
لو:
خیلی چی؟!
لی:
خیلی غیر ممکنه!!
س:
منظورت چیه؟!

لیام با ناراحتی ما رو سمت یه سری اتاق راهنمایی کرد
در یکی رو باز کرد
خدای من!چی همه برگه!! قفسه های کیپ در کیپ پر از پوشه!!

لو:
اینا دیگه چین!؟
لی:
اطلاعات تموم کسایی که توی ۳۰ سال گذشته تا الان اقامت موقت گرفته بودن..
فقط در همین حد میتونم بهتون دسترسی بدم..
س:
یعنی اریانا ممکنه جزو اینا باشه!؟
لی:
اگه حدسمون درست باشه،هست!
س:
اگه نباشه؟!
لی:
باید بگردیم ببینیم هست یانه!!اگه نبود همه زحمت ها به باد رفته..
لو:
اگه شانس بیاریم میتونیم پیداش کنیم!مگه نه!؟

با نا امیدی کنار دیوار خودمو ول کردم روی زمین و گفتم:
امیدواریت رو تحسین میکنم لویی!
لو:
پاشو سلنا..مگه نمیخوای بفهمی پشت اینا چیه؟!
س:
اما خودت نگاه کن لویی..به نظرت واقعا امکان داره!؟
لو:
به همین زودی امیدت رو از دست دادی؟!!
واقعا که..برات متاسفم..فکر نمیکردم همچین ادم سستی باشی..

لویی پشتشو طرفم کرد و به سمت راه رو ها حرکت کرد..
نمیتونستم بزارم بره..
اون تنها کسی بود که امیدو توی دلم روشن میکرد..

از پشت سرش داد زدم:
به نظرم برای پیدا کردن پوشه آریانا به یه دستیار خوب احتیاج دارم!
لویی سر جاش ایستاد
با لبخند بهم نزدیک شد و گفت:
من چطورم!؟
س:
فک کنم گزینه مناسبی باشی!!
لو خندید،دستمو گرفت و از سرجام بلندم کرد

همون طور که دستم توی مشتش بود به چشمام ذل زد و گفت:
من این سلنا رو دوست دارم!

با لبخند دندون نمایی دست همو رها کردیم و به سمت قفسه ها رفتیم..

RevengeWhere stories live. Discover now