زين آه كشيد وقتي كه به اتاقش برگشت، هري هيچ جايي ديده نميشد. فاكينگ هِلْ. زين سرشو تكون داد و در رو محكم بست. اون از اينكه هري اينجوري رفتار ميكرد خسته و بي حوصله شده بود! اون فقط ميخواست به عقب برگرده، زمانیکه كه نورمال بود! نورمال...هيچ چيز نورمال نبود، بود؟ زين آه كشيد و به سمت تختش رفت، نشست و منتظر موند. شب شد، ساعت بعد از ساعت گذشت. هيچ خبري از هري نيست. زين همونطور كه بالاي تختش نشسته بود، مونده بود. چشماش به در چوبي خیره بودن، سرش شروع كرد به افتادن، چشماش داشتم بال بال ميزدن تا بسته بشن. زود سرشو به سمت بالا آورد، شهامت نداشت كه بخوابه. اون بايد براي هري منتظر ميموند. اون نياز داشت تا هري رو ببينه. آه آرومی كشيد و ساعتشو چک كرد، ٨:١٩ صبح. اون تمام شبو بيدار بود و هري به اتاقش برنگشت. زين به خودش پيچيد وقتي روي در ضربه زده شد. با سكندري خوردن بلند شد و بازش كرد، دعا ميكرد كه هري باشه. ناكام موند وقتي ديد كه پرستار اومده تا زمان صبحونه رو يادش بندازه. زين در رو بست و آه كشيد، دستاش رو توي موهاي آشفتش کشید. اون آه كوچيكي كشيد، بدنش كاملا خسته بود. به آينه نگاه كرد و متوجه دايره هاي سياه زير چشمش شد، اونا خيلي معني ميدادن. تقريبا شبيه كبودي، تایک بودن. پاهاي زين آروم به سمت حموم رفتن جايي كه نزديک به بيست دقيقه توش بود قبل از اينكه بيرون بياد و لباسشو عوض كنه. با خستگي خودشو مجبور كرد كه به كافه تريا بره. اون دور و اطراف اتاق رو نگاه كرد و متوجه شد هري هيچ جا نبود. اون آزاد شده؟ زين ديوانه وار از خودش ميپرسيد وقتي وارد اتاق شد. سرشو تكون داد و با خستگي آه كشيد. چشماي زين به گوشه نگاه كردن وقتي كه فكر كرد كه هري رو ديده اما خيلي زود اون جا خالي بود. از اينكه خسته باشه متنفر بود، اون هميشه خيالبافي ميكرد. اون از روي ناراحتي آه كشيد، سرش پايين افتاد وقتي كه مسيرشو به صف باريک براي صبحونه خوردن تغییر داد.
"هي زين."
يه صداي آشنا تويه گوشش زمزمه كرد. چشماي باز زين بازتر شد،( goosebumps flooding his tanned skin)(اين قسمت مربوط به گوژبام كه اگه كارتونشو يا فيلمشو ديده باشين ميدونين چيه.)
"حالت خوبه بيب؟"
صداي سرد تو گوشش پيچيد. زين سرشو به سادگي تكون داد، نفسش به صورت خفقان تو گلوش موند.
"پس حرف بزن."
گفت. زين سريع سرشو تكون داد و آب دهنشو به زور قورت داد، توده ناراحتي هنوز تو ذهنش بود كه بلافاصله باعث شد گلوش خشک بشه.
"نجات دهندت الان كجاست؟ يه مدتيه اين اطراف نديدمش، تو چطور؟"
اون صدا گفت. زين آروم سرشو تكون داد و به نفس نفس افتاد وقتي كه احساس كرد يه لب روي گوشش چسبيده.
"بهتر هر چه زود تر پيداش كني، مگه نه؟"
ليام بالاخره گفت قبل از اينكه عقب گرد کنه و راه بره. زين بالاخره تونست نفس بكشه و يه نفس عميق و بزرگ كشيد. اون به پشت شونه هاش نگاه كرد ولي هري هيچ جا نبود. چشماش به كل اتاق سريع نگاه كرد، نميتونست به اينكه هري كجا ميتونه باشه فكر كنه. اون به گشتن به اطراف اتاق ادامه داد تا وقتي كه چشماش با يه جفت چشماي تاريک روی هم قفل شد، چشماي قهوه ايي خطرناک. ليام. نيشخند آشنايي رو لب ليام نشست، اون نيشخندي كه زين ازش متنفره.
چشماي ليام آروم بالا رو نگاه كرد و يه نشونه ايي روي ديوار بود. اون يه پيكان بود. چشماي زين براي چند لحظه به تير نگاه كردن و اخم كرد. اون پيكان به پايين هال اشاره كرده بود. وات دِ هل؟ اون با خودش فكر كرد. ذهنش به صورت پي در پي سوال ميپرسيد اگه ليام يه كاري با هري كرده باشه يا اگه به هري آسيب زده باشه!
"شيرينم؟"
يکی از پشت كانتر پرسيد، زين رو از افكارش بيرون آورد. چشماي متعجب شده اون روي يه خانم كوتاه تپل افتاد.
"چي دوست داري بخوري؟"
اون به آرومي پرسيد. زين لبشو گاز گرفت و به ظرف كوچيك پر از سالادِ مرغ اشاره كرد. اون لبخند زد و سرشو تكون داد، به زين یه بشقاب كوچيک ازش داد. زين آروم به سمت ميزي كه معمولا هري و لويي دورش مينشستن، ولی امروز كسي پشتش نَشَسته بود حركت كرد. زين با ناراحتي پايينو نگاه كرد. اون كاري كرده كه هري رو ناراحت كرده؟ اون سرشو تكون داد، با ديوونگي به سوال خودش جواب ميداد. چشماي زين غذا رو نگاه كرد قبل از اينكه شروع به خوردن بكنه. اون حتما قرار خوب بشه...زين با خودش فكر كرد. چشماش به نگاه كردن به پيكان كه به سمت راهرو بود ادامه دادن. فاک بهش. زين فكر كرد و بلند شد، آروم از جاش بلند شد و با قدم هاي آهسته به سمت پايين هال رفت. چشماش روي ديوار هاي بلند سفيد هال كشيده ميشدن.
"بالاخره تصميم گرفتي كه بياي."
اون صداي آشنا ريز ريز خنديد. زين اخم كرد و برگشت. هيچي...هيچي پشتش نبود. ابروهاش از روي گيجي اخم كردن. اون كجاست...
"اوه، تو هنوز نفهميدي كه دوست پسر كوچولوت كجاست؟"
ليام پرسيد، جوري دوست پسر رو گفت كه انگار زهر تو دهنش هست. زين به اطراف اتاق نگاه كرد و اخم كرد.
"بهتره كه عجله كني زين، هيچ زماني رو از دست نده ميدوني، ممكنه هري مرده باشه."
ليام كفت و صداش آروم محو شد. زين آب دهنشو سخت قورت داد و سريع به پايين هال دوييد، به اطراف ديوار واضح سفيد نگاه كرد.
"كجايي؟"
صداي كلفت زين از روي نااميدي جيغ زد. اون با عصبانيت هوف كرد، اشک ها سريع از چشماش پايين ميريختن. اون با ديوار مواجه شد، دستي كه شكسته بود رو بلند كرد و به ديوار كوبيد كه جاش روي ديوار چوبي موند، ساعت رو به زمين كبوند. زين دماغشو بالا كشيد و سرشو تكون داد، چشماش روي ساعت رفت. 'هـيچ زماني رو تلف نكن.' زين اخم كوچيكي كرد و بغل ساعت زانو زد، آروم تكه هاي كاغذ كه روي شيشه افتاده بودن از زمين برميداشت.
زمان اولين مشكل بود. درد دومي بود. التيام گرفتن سومي بود. اين تمام چيزايي بود كه اون نوشته ميگفت.
---------------------------------
يک هفتع با هري توع ليت ليت شوع :")
عاخ عاخ قلبم.
احساس ميكنم توع گنگ حرف زدن با نويسنده فاميل هستم :)
كي ميدونع...
나는 너의 여왕이고 네가 내 왕이야.
Ylda.
YOU ARE READING
Mental || Zarry | Complete
Fanfiction" من ديوونه نيستم .. من فقط زياد عصبى ميشم " ( Zarry Stylik AU ) [ Persian Translation] copyright © 2014 all rights reserved, kryptomike