|| Chapter 8 ||

1.9K 319 50
                                    

زين روي تخت خودش و هري هم روي تخت خودش دراز كشيد.چرا اون حرف زد؟بعد از ٤ سال ! چرا اون حرف رو زد !؟ اون اهي كشيد دوباره بالش رو فشار داد.هري هنوز اون طرف اتاق توي تختش خواب بود.زين لبش پايينش رو مي جوييد و پشتش رو برگردوند و صورتش با ديوار روبه رو شد.اون به ترك و گودي هاي سقف نگاه كرد.

"زين؟"

صداي زيري پرسيد.صداي هري زير و كلفت بود،در واقعه خيلي هات بود،يا شايد هم زين اينطوري فكر ميكرد.زين سرش رو به كنار چرخوند و چشم هاي خسته ي هري رو ديد كه سعي ميكنه روي اون تمركز كنه.

"من-من بابت ديشب متاسفم...من هيچ منظوري از صدمه زدن به لويي نداشتم...من فقط-"

اون حرفش رو قطع كرده و اهي كشيد.

"من فقط عصباني شدم...من متاسفم اگه ترسوندمت."

اون با ناراحتي گفت و لبش پايينش رو گاز گرفت.زين اهي كشيد و به معذرت خواهي هري فكر كرد.اگه اون تو اين ديوونه خونه نبود اون حتما هيچ وقت با هري بخاطر كاري كرده بود حرف نمي زد.هري پاهاش رو از بالاي تخت تكون داد اون ايستاد و زين رو نگاه كرد.(دو طبقه هست تختشون)

"چرا اون كار رو كردي؟"

هري پرسيد،انگشت شصتش رو روي لب پايينش كشيد.زين خودش رو بلند كرد و با اخم به هري نگاه كرد.

"چرا از لويي دفاع كردي؟"

اون سريع گفت و دستش رو روي كمرش گذاشت.زين گلوش رو تميز كرد،اهي كشيد و سرش رو تكون داد،نمي تونست درموردش حرف بزنه.

"بهم بگو."

هري محكم گفت و چشم هاش رو باريك كرد.زين به پسره قد بلند نگاه كرد و چشم هاش رو چرخوند.

"چشم هات رو براي من نچرخون."

هري با دهن نفس كشيد و اخم كرد.

"اين بي ادبيه."

اون با صراحت كامل گفت و ايستاد.زين اروم پشتش رو توي تخت غرق كرد.هري نيشخند زد و به طرف زين رفت و كنارش تختش زانو زد و انگشت هاش به طرف لب پايينش رفت.

"تو از من ميترسي؟"

اون پرسيد،و يه كمي حالت جوك تو صداش داشت.زين سرش رو تكون داد و به سقف نگاه ميكرد وقتي داشت روي تخت دراز ميكشيد.

"واقعا؟"

هري نيشخند زد و ايستاد.

"چيكار ميكني اگه من بالاي تو دراز بكشم؟"

اون گفت و به بدن زين نگاه كرد،دندونش ها رو توي لب پايينش فرو كرد.زين ناراحت شد و نشست و سري باعث شد هري بخنده.

"تو از من ميترسي!"

هري خنديد و روبه روي زين نشست.و دست هاش توي موهاي مشكي رفت.

Mental || Zarry | CompleteDove le storie prendono vita. Scoprilo ora