هري بيدار روي تختش دراز كشيده بود، اتاق بیرنگ به نظر كوچيکتر و ناراحتتر به نظر ميرسید. اونا چطور حتي فكر كردن ميتونن منو ازش جدا كنن؟ اون با خودش فكر كرد وقتي چشماش سقف صاف رو نگاه ميكرد. با انگشت شستش آروم اشكش رو پاک كرد وقتی همونطور مستقیم با یه نگاه خالی به روبروش خیره شده بود. چه اتفاقي قراره بيوفته؟ اون اهل بردفورده، من اهل چشاير! چشماي هري با فكر كردن به اينكه پسر كوچيکتر رو کنار خودش نداره اشکآلود شد."برو بخواب، هري." يه صدايي گفت. چشماي هري به سمت در اتاقش نگاه كردن و مرد آشناي كچل رو كه به تازگي ديده بود رو ديد - ديويد. لب پايين هري لرزيد،دندوناش لبشو گاز گرفت تا از ضعف نشون دادن جلوگيري كنه.
***
زین تمام شب تکون خورد و غلت زد، از دست دادن عشقش واقعا روی اون تاثير گذاشته بود. قلب زين براي بدنش، لمسش، همه چيزش اشتیاق داشت. احساس خالي بودن ميكرد، احساس گم شدن، احساسی بیشتر از ناراحتي. شبهایی که زین بعد از ناپدید شدن هری بدون خوابیدن گذرونده بود واقعا روش اثر گذاشته بودن.
"بيدار شو بيبی..." صداي آشنايي تو گوش زين زمزمه كرد، انگشتاي بلند آشنايي لاي موهاي بهم ريخته ي زين رفت. انگا فقط دو دقیقه خوابیده بود قبل اینکه دوباره بیدار بشه. چشماي زين با لرزش باز شد و روي دوتا گوي آشناي سبز رنگ قفل شد.
"هري؟" صداي خسته ي زين سوال پرسيد. كله فرفري قهوه ايي سرشو تكون داد، يه لبخند كوچيک روي لبهايي كه مال هري بودن نشست. زين خودشو روي آرنج نگه داشت و با پشت دستش آروم چشماشو ماليد. "تو اينجا چيكار ميكني؟" زين زمزمه كرد و سعي كرد خودشو بيدار كنه. هري لباشو از هم باز كرد تا يه چيزي بگه اما بعد سرشو تكون داد، و لبخندش محو شد.
"فقط بيا خوشحال باشيم كه من اينجام، ساين شاين." صداي كلفت هري حرف زد، و باعث شد موهای زین روی پوست برنزهاش سیخ بشن. گونههاي پسر از روي خجالت قرمز شدن وقتي چشماي كهرباييش با خستگي به هري نگاه كرد. زين سرشو تكون داد و به هري نزديکتر شد، خودشو مجبور كرد كه بشينه و چشاشو يه بار ديگه بماله.
"چطوري؟" زين پرسيد و متوجه شد هري روي دو تا زانوهاش زانو زده.
"خوب." اون جواب داد. زين سرشو تكون داد و آروم دستشو جلو برد، وارد موهاي فرفري و آشفته هري كرد، آروم موهاش رو كه شكل گرههاي كوچيک بودن رو كشيد. يه صداي آروم از ته گلوي هري اومد، سريع سرشو توی سينهی زین فرو برد.
"تو خوبي بيبی؟" زين آروم زمزمه كرد و رون هاشو از هم جدا كرد تا هري نزديکتر بياد، کاری که اون با خوشحالي انجام داد. هري يكم سرشو تكون داد و آروم لب پايينشو گاز گرفت و چشماشو بست، توي عطر زين غرق شد. عطر و بوي شيرين آشنايي كه باعث شد هري نتونه نفس بكشه. "من باورت نميكنم." زين آروم زمزمه كرد و سر هری رو عقب برد تا از نزديک به چشماش نگاه كنه.
"من خوبم..." هري زمزمه كرد و چشماي لرزونشو باز كرد تا به زين نگاه كنه. "من-من فقط ميخوام زمانمو با تو بگذرونم..." با صداي آرومش گفت. زين داخل لبشو جوييد وقتي به هري نگاه كرد. اون چي داره از من مخفي ميكنه؟ با خودش فكر كرد و سرشو آروم تكون داد.
"تو ميدوني من عاشقتم، درسته؟" زين پرسيد. هري براي جواب سرشو تكون داد و يه بار ديگه پايينو نگاه كرد.
"ميدونم..." هري زمزمه كرد، تقريبا بي صدا.
"تو هم منو دوست داري؟" زين دوباره سوال پرسيد.
"دارم." هري با صداي قبلي كه داشت جواب داد. يه چيزي درست نيست...
--------------
مدرسهها شروع شد :")
تابستون با اينكه كاره زيادي نكردم ولي خيلي خوب بود
يه عالمه سريال ديدم*-*
اهنگاي كه بايد گوش ميدادمو دادم *-*
خيلي خوب بود :)
ايدي تلم اگه كاري داشتين: youcancallmehbabygirl@
ايدي واتپدم:
HESYBS
-Yal
YOU ARE READING
Mental || Zarry | Complete
Fanfiction" من ديوونه نيستم .. من فقط زياد عصبى ميشم " ( Zarry Stylik AU ) [ Persian Translation] copyright © 2014 all rights reserved, kryptomike