|| Chapter 22 ||

1.1K 159 8
                                    

"تو به طرز فاكينگي ديوونه ايي."

هري بيرون تف كرد وقتي كه روي زمين دفتر ديويد دراز كشيد بود، چشماش به ليام كه روي صندلي با يه نيشخند روی لبش، نشسته بود نگاه كرد. اون شونه هاشو بالا انداخت و نخودي خنديد.

"من اگه عادي بودم اینجا نبودم، مگه نه هرولد؟"

ليام سوال پرسيد و چشمک زد. هري ناليد وقتي آروم خودشو تو حالت نشستن قرار داد.

"میخوای با من چیکار بكني؟"

ليام به پايين نگاه كرد و به سوال هري خنديد. ليام سرشو تكون داد و به صندليش تكيه داد. هري به پايه هاي صندلي كه دست هاش خستش از روي تلاش براي باز كردنش سعي ميكردن و به اون بسته بود نگاه كرد اما با داد بلندي كه از روي عصبانيت بود تموم شد.

"تو يه لعنتي ديوونه كوني هستي! اینو ميدونستي؟!"

هري داد زد. ليام شونه هاشو بالا انداخت و خنديد.

"ميدونم، اما من تنها كسي هستم كه تو عاشقش هستي و نميتوني تحملش كني."

ليام نيشخند زد و بلند شد، جلوي هري زانو زد و فكش رو محكم تو دستش گرفت.

"تو از اين متنفري كه عاشق من شدي و الان نميتوني منو تحمل كني. من بهت خيانت كردم، قلبتو شكستم ولي تو هنوز عاشقمي."

ليام با صداي آرومي گفت. سر هري براي بيرون اومدن از دستاي ليام تقلا ميكرد.

"تو از اينكه زين تو رو خيلي دوست داره متنفري و تو تقريبا ميتوني اونقدري كه اون تو رو دوست داره دوستش داشته باشي هري، مگه نه!"

"ن-نه!"

هري با داد جواب داد، چشماشو محكم بست. ليام نخودي خنديد و تكيه داد، لباش به پشت گوش هري كشيده ميشدن.

"سعي نكن قايمش كني هري، من ميتونم ببينم چطوري بهت ميرينم. طوري كه بهم خيره شدي، من زير پوستت رفتم ولي ميدونم تو عاشقشي. مگه نه؟"

ليام نيشخند زد، و با مشت محكم موهاي فرفري هري رو تو دستاش گرفت، باعث شد پسر جوون تر بهش نگاه كنه. هري با زور از بين لباش زمزمه كرد وقتي كه بالاخره به چشماي ليام نگاه كرد.

"من ميدونم تو عاشقمي، حتي اگه قبولش نكني، تو هنوز عاشق مني."

ليام آروم گفت، صداش يه ذره آروم تر شده بود.

"مگه نه هري؟"

چشماي هري بسته شد وقتي به سوال ليام فكر كرد.

"تو عاشقمي..."

ليام گفت. هري براي چند لحظه صبر كرد و چشماشو باز كرد. اون لباش رو باز كرد و سعي كرد جواب بده قبل از اينكه يه جفت لب قوي رو محكم روي لب خودش حس كنه. اون احساس كرد ضعيف شد. تقريبا سريع با بوسه قاطي شد، آروم ليامو ميبوسيد. لب هاشون تو یه هارموني بي نقص حركت ميكردن ولي يه چيزي نبود. وقتي لباي هري روي لب هاي ليام حركت میكرد انگار يه چيزي نبود. چشماش با پلک زدن باز شد، انتظار داشت پسر خوشگل بردفورد رو كه مثل هميشه بوسش ميكرد رو ببينه ولي به جاش ليام رو ديد. هري عقب رفت، تصادفي سرش آروم با ميز برخورد كرد.

"من ميدونم عاشقم بودي."

ليام نيشخند زد و روي پاشنه ي پاش نشست، آرنجاشو روي زانو هاش گذاشت.

"تو حالمو بهم ميزني."

هري با عصبانيت تف بيرون انداخت.

"نه نميزنم."

ليام با یه شونه بالا انداختن ساده گفت.

"حرومي."

هري ناله كرد قبل از اينكه پايينو نگاه كنه.

"من حرفاتو يادم ميمونه استايلز بخاطر اينكه با يه كلمه ميتونم همه چي رو برای تو و اون كپل بردفوردي تموم كنم."

ليام با حالت ترسناک گفت، انگشتاي ليام توي موهاي فرفري هري دوباره محكم تر پيچ خورد.

"فاک بهت ليام."

هري ناله كرد وقتي احساس كرد موهاش تو مشتش تنگ تر و تنگ تر ميشه. اون يه نفس تيز كشيد و چشماشو محكم روي هم فشار داد، يه زمزمه كوچيک بيرون اومد وقتي نفسشو بيرون داد.

---------------------

عالبوم هريع بهترين چيزع دنياس :]

بع پسرم عفتخار ميكنم :]

-Yali :]💕

Mental || Zarry | CompleteWhere stories live. Discover now