|| Chapter 28 ||

965 133 15
                                    

انگشت‌هاي زين با دلواپسي با لبه‌ي پايين لباسش بازي مي‌كردن وقتی هري با عصبانيت کنارش راه ميرفت. اون مي‌تونست نفس‌هاي سنگينی كه هري بيرون ميداد رو بشنوه وقتي تو سکوت کامل راه میرفتن. زین نميتونست دقیقا بگه كه این تقصير من نبود، بخاطر اينكه واقعا بود. اون به بالا و به هري نگاه كرد و لباشو از هم جدا كرد تا حرف بزنه ولي دوباره بستشون وقتي متوجه شد هري فكشو محكم فشار ميده.

"برو تو." هري تف كرد وقتي در اتاقشونو باز كرد. زين به سختي آب دهنش رو قورت داد و با نگراني و بيقراري وارد اتاقشون شد. چشماي ناراحتش خيره به زمين باقي موند وقتي هري بغلش با قدم‌هاي آروم به عقب و جلو حركت مي‌كرد. "چطوري ميتوني همچين كار احمقانه‌اي انجام بدي." هري با صداي بلند گفت، صداي غرشش باعث شد زين آروم بلرزه.

"م-من...اون براي سال‌ها پيش بود هري، م-من قول ميدم." زين تونست با لکنت بگه. هري سرفه كرد و سرشو تكون داد، به بالا و به زين با چشماي غرق شده با عصبانيت نگاه كرد. زين ميتونست سياهي آشنايي كه به سمت چشماش ميخزيدن رو ببينه. تاريكي آشنایی که وقتی برای اولین بار هری رو دید ترسوندش.

"جرعت نکن بهم دروغ بگي زين." صداي پایین هري حرف زد وقتي به سمت پسر كوچيک‌تر رفت. دست‌هاي زين لرزيدن وقتي لبه‌ی بلوزش رو گرفته بود و نمی‌تونست به نگاه هری جواب بده. سريع چشماش زمين رو نگاه كردن، توده‌ي آشناي اضطراب رو توي گلوش حس كرد وقتي كه متوجه شد بدن هري بدنش رو از پشت به ديوار چسبونده. "بهت گفتم اينكار رو نكني. نگفتم؟" هري غرغر كرد، دندوناشو روي هم فشار داد وقتي حس كرد رفتارهاي عصبانيش آروم دارن رفتارهاي عاديش رو تغییر میدن.

"آ-آره..." زين تونست با يه زمزمه آروم حرفشو بزنه. "من معذرت ميخوام اما بهت قول ميدم هري..." زين زمزمه کرد و به پسر خشن نگاه كرد. "من بهت قول ميدم اون مال چند سال پيش بود." زين دوباره زمزمه كرد.

چشماي هري به چشماي زين خيره شد و سرشو تكون داد قبل از اينكه يه قدم به عقب برداره. هري با نفسش يه چيزي زمزمه كرد قبل از اينكه برگرده و به جهت مخالف نگاه کنه. "ببخشيد؟" زين با ناراحتي پرسيد. دوباره هري آروم يه چيزي رو زمزمه كرد و صداش آسیب دیده به گوش رسید. "چي؟" زين يه بار ديگه سوال پرسيد.

"من گفتم تو دقيقا شبيه اونی." هري منفجر شد، يه بار ديگه صورتشو به سمت زين چرخوند. "تمام چيزي كه بهش اهميت ميدي خودتی،تو به هيچ كس جز خودت فكر نمي‌كني! تو فكر نمي‌كني من قرار چه حسی درمورد تصميم‌هات داشته باشم! تمام چيزي که بهش فكر ميكني اينه كه خودت چه حسی داری! تو هيچ وقت به حسی که من دارم توجه نمیکنی زین! تو دقيقا مثل ليامی!" صداي دردناک هري داد زد. دادي كه باعث شد تمام ديوارهاي شخصي منفجر بشن.

"ه-هري-" زين با يه زمزمه کوچیک شروع به حرف زدن کرد، چشماش با اشک پر شده بودن وقتي كه احساس كرد هري مچ دستشو محكم‌تر گرفت، ناخن‌هاش عميق توي زخم‌هايی كه از قبل روی پوست برنزه‌اش جا مونده بود فرو ميرفت.

Mental || Zarry | CompleteWhere stories live. Discover now