Epilogue

548 72 6
                                    

~هفت ماه بعد~

زبون هری روی لبای خشک شده ش قرار گفتن. دستاش از استرس میلرزیدن. هیکل بلند و ماهیچه ایش وسط فرودگاه بی هدف ایستاده بود. با چشمای سبزش اطرافو برای پیدا کردن دوست پسرش بررسی میکرد. هری و زین چند ماهه گذشته رو به همدیگه مینوشتن. زین به هری اعتراف کرده بود که هفته ی چهارم نبودش آیینه ی اتاقشو شکسته بود و سعی کرده بود رگشو بزنه. خوش بختانه لیام از اونجا رد میشده. از وقتی که هری رفته بود لیام مواظب زین بود. با اینکه لیام و هری رابطه ی خوبی نداشتن لیام میدونست عاشق بودن چطور چیزیه. نمیتونست اجازه بده زین خودشو بکشه. میدونست هری چقدر به پسر مو کلاغی نیاز داشت. هری از زین عصبانی بود چون باید چند ماه بیشتر صبر میکرد تا عشقشو ببینه.

هری گوشیشو چک کرد و آه کشید. دوباره زمان پروازا رو چک کرد تا از رسیدن زین مطمئن بشه. هری به آرومی لبخند زد. سه دقیقه دیگه عشقم میرسه. هری نفس عمیقی کشید و دست عرق کردشو بین موهاش حرکت داد. بابت دیدن دوباره ی زین استرس داشت، اگه دیگه هری رو دوست نداشته باشه چی؟ هری سرشو تکون داد و لبشو گاز گرفت. توسط نامه هایی که با زین رد و بدل میکردن فهمیده بود که کای آزاد شده، لویی هم همینطور ولی لیام مونده بود. هری یه جورایی برای لیام ناراحت شده بود ولی بیشتر ترسیده بود، اگه لیام سعی کنه زینو عاشق خودش بکنه چی؟ قلب هری درجا تیر کشید. دستشو روی سینش مشت کرد. از این حس متنفر بود. انگار زین رو از دست داده بود.

هری متوجه شد عده ای از گیتی که زین هم باید بیاد وارد میشن. هری با عجله چشماشو بین جمیعت حرکت میداد. به آرومی از بین جمیعت رد میشد و معذرت خواهی میکرد. موهای آشنایی رو دید و لبخند زد

"زین"
با هیجان گفت ولی با پسر سفید رنگی روبه رو شد.
"اوه ببخشید"
معذرت خواهی کرد و برگشت. کجا بود پس؟

"هری؟"
فرد آشنایی با لهجه ی بردفرد گفت. هری سریع سرشو بالا آورد و پسری که پوست تیره داشت رو دید.
"هری!"
زین دوباره صداش‌کرد. هری لبخند زد و دوست پسرشو کامل بررسی کرد. خیلی خوب به نظر میومد. دست چپ زین باندپیچی شده بود که باعث شد هری اخم بکنه ولی خیلی سریع سمت عشقش دوید.

"زین"
لبخند زد و وقتی زین پرید و دستاشو دور گردنش حلقه کرد چشماشو بست و محکم بغلش کرد.

"اوه خدا، خیلی دلم برات تنگ شده بود"
زین با صدای لرزونی گفت و سرشو به گردن هری چسبوند. هری سرشو تکون داد و چیزی برای گفتن پیدا نمیکرد. بازوهای قویش زینو تا جای ممکن به سینش فشار میدادن

"دل منم برات تنگ شده بود بیبی بوی"
هری نفس نفس زد و بینیشو به گردن زین رسوند. زین عقب کشید و صورت هری رو بین دستاش گرفت. با چشمای عسلیش به چشمای سبز روشن هری خیره شد
"خیلی خوشگلی زینی"
هری تعریف کرد. گونه های زین سرخ شدن و چشماشو با بازی گوشی چرخوند.

"نمیتونم باور کنم که واقعا تویی. ت-تو فراموش نکردی"
زین زمزمه کرد و فین فین کرد. هری خندید و سرشو تکون داد. هنوزم بازوهاش دور زین بودن و زمین نذاشته بودتش

"امکان نداشت روزی که آزاد میشدی رو فراموش بکنم"
جوابشو داد و بوسه ای روی لباش کاشت

"هی"
زین اخم کرد
"درست حسابی ببوس"

هری خندید و به آرومی سرشو تکون داد. به آرومی لباشونو به هم رسوند. حس جدیدی داشت. هری یادش نمیومد که لبای زین تا حالا اینقدر نرم بوده باشن. زین به آرومی جواب بوسه های هری رو داد. هردوشون میخندیدن. به آرومی هری عقب رفت لبخندی بهش زد

"عاشقتم هری"
زین به آرومی زمزمه کرد و لباش به لبای هری میخوردن

"منم عاشقتم زین"
هری با لبخند کوچیکی جوابشو داد

"تا آخر؟"
زین به آرومی پرسید

"و برای همیشه"
هری جوابشو داد

°°°°°°°°
:))))
این فن فیکشن تموم شد...

All the love -P💚

Mental || Zarry | CompleteWhere stories live. Discover now