انگشت هاي زين روي پر گنجشک هایی كه روي سينه هري جوهري شده بودن نقاشي ميكشيد. اون خيلي زيبا بود و خيلي معصوم ميشد وقتي كه تقريبا مثل يه فرد نئشه ميخوابيد. اون آرامش بخش بود. زين با خجالت خنديد وقتي كه انگشتاش به سمت پايين سينه هري رفتن، انگشتاش دور چهار تا نوک سينه هري دايره كشيدن.
"چهار؟"
زين با تن صداي آروم زمزمه كرد. لب هاي هري از هم جدا شدن، يه ناله كوچيک از ته گلوش بيرون اومد. زين سرخ شده بود، چشماشو روی هم فشار داد وقتي خودشو مجبور كرد كه ساكت بمونه. بدنش آروم برگشت سرجاش اما وقتي احساس كرد بازوهاي هري دور بدنش تنگ تر شد ناله كرد. زين آروم ناليد وقتي سعي كرد توی بغل هري پيچ و تاب بخوره. توی سكوت هوف كرد وقتي پسر بزرگتر بازوهاشو فقط محكم تر كرد.
"لعنت بهت هري..." زين نفسشو بيرون داد.
"ولم نكن..." هري با حالت نيمه بيهوش زمزمه كرد وقتي زينو به سمت سينش برگردوند. زين بدون صدا آه كشيد و خودشو راحت كرد، اجازه داد هري بیشتر بغلش كنه. لبخند تلخی زد وقتي حس كرد نفس گرم هري به پشت گردنش ميخوره. زين چشماشو براي چند لحظه بست وقتي حس كرد جسمش آروم داشت به سمت خواب سبک شناور ميشد.
***
"زين؟" صداي نرم هري آروم اهنگ خوند.
"زينييي." اون دوباره زمزمه كرد، انگشتاش بين موهاي quiff بهم ريخته زين رفت. زين با نرمي ناله كرد، بدنش دوباره به بدن هري نزديک شد. هري نخودي خنديد و پسر قد كوتاه تر رو به خودش نزديک كرد.
"صبح بخير بيب." هري با تن صداي كلفتش زمزمه كرد. چشماي زين با پرپر زدن(چند بار پشت سر هم پلک زدن) و خستگي باز شدن، با پشت دستش چشماشو ميماليد تا خواب رو از چشماي كسلش بيرون كنه.
"براي چي منو بيدار كردي؟" زين آروم سوال پرسيد. هري با ملايمت خنديد، يه نيشخند كوچيک روی لبش نقش بست وقتي يه صحنه از صبح امروز تو ذهنش اومد.
"خوب، درواقع يه داستان خيلي بامزه هست." صداي هري با فريب زمزمه كرد. زين ناله كرد، ميدونست كه باعث ميشه خجالت بكشه يا تحقير بشه.
"خب از جايي كه داري ميميري تا بدوني درمورد چيه." هري با تن نيش دار شروع كرد.
"امروز صبح يه پرستار اومد تا براي چک آپ آمادت كنه يه دكتر هم باهاش بود كه نظر بده ميتوني فردا بري خونه و خب..." هري متوقف شد و نيشخند زد.
"و خب تو يه جورايي بغل من پخش شده بودي." هري نيشخند زد. چشماي زين باز شدن و گونه هاش سريع با كلمات هري داغ شدن.
"چي؟! جدي هستي؟!" صداي ترسيده زين سريع سوال پرسيد چيزي كه باعث شد هري بلندتر بخنده.
"چي؟! هري، اين خنده دار نيست!" زين غرغر ميكرد و آه از لب پايينش بيرون ميومد. "هري..."
"داشتم شوخي ميكردم بيب!" هري وراجي كرد و سرشو تكون داد كه چقدر زين راحت گول ميخورد. زين ناله كرد و آروم به سينه ي هري ضربه زد، به سمت خودش چرخيد پس پشتش به سمت سينه هري بود.
"بيب، كام آن." هري آروم ناليد، بازوهاشو دور كمر لخت زين انداخت، زين رو به سمت سينش برگردوند. "اون موقع ايي اومد كه ما همو بغل كرده بوديم، همين بيب. من مطمئن شدم كه بدنت مشخص نيست. هيچ كس به جز من حق نداره تو رو اينطوري نگاه كنه." صداي پايين هري زمزمه كرد، صداش تبديل شد به تن پايين و كلفت مثل موقع ایي كه جدي ميشه. زين آروم آه كشيد و لبشو گاز گرفت.
"بايد زود از اينجا برم...مگه نه؟ بخاطر همين اون ميخواست ما رو بيدار كنه..." زين آروم گفت، چشماش به زور بسته شد تا خودشو مجبور كنه اشک از چشماش بيرون نريزه. هري براي چند ثانيه ساكت موند، نميتونست درک كنه بدون زين چطوري ميشه. هري يه عالم هفته رو با اين پسر گذروند...عجيب ميشد اگه صورتشو ديگه نبینه.
"تو فردا ميري..." هري آروم گفت و صداشو صاف نگه داشت. "اونا مجبور بودن چكت كنن، چندتا تست ازت بگيرن...مطمئن شن به خودت آسيب نزدي." هري ديگه ادامه نداد. "تو كه-"
"نه نكردم." زين سريع هري رو خفه كرد و آروم آه كشيد. "نه نكردم و نخواهم كرد..." اون دوباره با صداي خفه گفت. هري سرشو تكون داد و با ناراحتي لبخند زد، لبهاش به پشت گردن زين چسبيد، و بعد اونا رو با تاخير برداشت قبل از اينكه عقب بره.
"تو ديشب باكره بودي...نه؟" هري باملايمت پرسيد و پايين گردن برنزه زينو بوسيد، بوسه رو تا شونش ادام داد. بدن زين منقبض و بي ميل شد.
"زين." هري آروم تكرار كرد. زين گلوش رو صاف كرد و سرشو تكون داد. هري آروم ناله كرد و سرشو روي شونه ي عصبي زين گذاشت.
"براي چي به من نگفتي؟" هري پرسيد.
"بخاطر اينكه ميدونستم اگه ميگفتم انجام نميدي...هيچ كس يه باكره رو نميخواد..." صداي ناراحت زين زمزمه كرد. هري اخم كرد و زينو محکمتر بغل كرد، سرشو براي مخالفت تكون داد.
"زين، من ميترسيدم كه باكرگيتو ازت بگيرم اما اگه ميدونستم خيلي خاص تر انجامش ميدادم." هري آروم گفت، آخر صداش به يه خنده نخودي تبديل شد. زين آه كشيد و به جوييدن داخل لبش با نگراني ادامه داد و سرشو تكون داد.
"وقتي از اينجا بيرون برم، بهت قول ميدم كه يه جوري پيدات ميكنم و قول ميدم بهت برات جبران ميكنم...يه كاري ميكنم از بار اولم بهتر باشه." هري زمزمه كرد، آروم شصتشو روي پهلوي زين ميكشيد، ناله هايی از پسر كوچيكتر بيرون ميومد. پهلوهاي زين هميشه بزرگترين نقطه ضعفش بودن، نرم ترين و بزرگترين نقطه ي بدنش.
"هري...من نميخوام كه ولت كنم." صداي ضعيف زين يهويي زمزمه كرد. نفس هري با يه آه كوچيک بيرون اومد.
"من واقعا نميخوام ولت كنم..." زين دوباره زمزمه كرد، صداش آروم آخرش شكست. هري سرشو تكون داد و تا جايي كه ميتونست زين رو نزديک نگه داشت، بدن لختشون بهم چسبيده بود.
"ميدونم بيب." هري آروم با صداي نرم و عاشقانه گفت و لب هاشو به شونه ي زين چسبوند.
"ميدونم."
--------------------------
زين چقدر بي جنبس عيشششش :|💕
شوخيع نميشع باهاش كرد :|🌚
هريعم كع بچم افسردع شد :")
ليعام چ حالي بكنع اين زين برع :))))🖤
لاو يوع عال
-Yal🌈💧
BINABASA MO ANG
Mental || Zarry | Complete
Fanfiction" من ديوونه نيستم .. من فقط زياد عصبى ميشم " ( Zarry Stylik AU ) [ Persian Translation] copyright © 2014 all rights reserved, kryptomike