|| Chapter 7 ||

1.8K 348 80
                                    

هري كنار زين كه داشت ميلرزيد نشست، چشم هاش بدن پسر بزرگتر رو اسكن ميكرد و فكر ميكرد چطوری بهش كمک كنه.

"زين خواهش ميكنم."

هری خواهش كرد كه زين يه چيزی بگه اما گریه های خفه و ناله های زین تنها چیزی بود که شنيد.

"زين."

هری داد زد و موهاش رو محكم چنگ زد. اون نگاهش رو از زين برداشت و به سمت در نگاه كرد، در رو سريع باز كرد و به سرعت نور به پايين راهرو رسيد.

"يه نَفَر كمک كنه!"

اون داد زد و دنبال پرستار گشت. سينه ی هری به یه پسر برخورد كرد كه خيلي خوب ميشناختش. لويي.

"ل-لويي لطفا كمک كن!"

هری التماس كرد. لويي اخم کرد و از هری به داخل اتاقش نگاه کرد.

"هری چی..."

"زينِ، ا-اون نفس نمي كشه، م-من نمي دونم چه اتفاقي افتاد. من فكر كرد باحاله كه اون رو توی دستشويي زنداني كنم اما اون ترسيده بود و وقتي در رو باز كردم بلوز تنش نبود. اون ترسيده بود و روی زمين به خودش مي پيچيد. من-این- اين تقصير منه لويي."

هری سريع گفت وقتي كه پسر بزرگتر رو به سمت اتاقش مي كشوند. لويی وقتي زين رو ديد متعجب شد و آهسته به سمتش دويد و كنارش زانو زد. دندون هری توی لب پايينش فرو رفت وقتی داشت نگاه ميكرد كه دست لويي آهسته توی موهای زين ميرفت.

"ششش زين، هيچي نيست، هيچكي قرار نيست بهت آسيب بزنه."

اون آروم گفت، صدای صاف لويي زين رو تسكين داد و باعث شد همینطور که هری نگاه میکرد آروم بشه. لويي براش جالب بود كه چطور زين رو آروم كرده؟ زين روی تخت همونطوری موند، بالش رو محکم توی سينش گرفته بود و آروم داشت هق هق میکرد، اشک هاش از روی گونه اش پایین میریختن. هری روی زانو هاش افتاد و لبش رو جوييد و خودش رو به طرف لويي كشيد.

"ز-زين؟"

هری آروم زمزمه كرد، چشم هاش روی صورت اشک آلود زين ثابت مونده بودن. زين زحمت باز كردن چشمش رو نداد. اون فقط صورتش رو توی بالش فشار داد.

"زين من-"

"هری... شايد تو بايد بری و زين رو برای يه مدت تنهاش بذاری."

لويي آروم گفت، دستش رو روی پشت هری گذاشت. هری هنوز داشت به زين نگاه ميكرد.

"نمي خواهم."

اون با صراحت كامل گفت، شونه هاش بخاطر تماس دست لويي لرزيدند.

"هری..."

لويی با تن آروم گفت، و هري رو از زين دور نگه داشت. هری تکون نخورد، اون همونجا موند در حالي كه ملافه ها تو مشتش بودند.

"اگه ميدونستی چی برات خوبه من رو تنها مي گذاشتي."

اون غر زد، آروم لويي رو هل داد. لويي آروم ناله کرد و روی پاهاش وایستاد. یه نگاه خیره به هری انداخت قبل اینکه به زین نگاه کنه که به نظر میومد داشت خوابش میبرد.

"تو يه عوضی هستی هری، اينو ميدونی؟"

اون وقتي كه داشت به سمت در ميرفت با خشم گفت، سريع چرخونده شد و به ديوار بر خورد كرد. بدن هری لویی رو به دیوار پرس کرد، قد هری تمام بدن لويي رو فرا گرفته بود.

"واقعا هستم؟"

اون غر زد، دست هری محكم بازوی لويي رو گرفت كه باعث شد اون آروم ناله كنه.

"دوباره بگو."

هري گفت، پيشونيش رو به پیشونی لويي چسبوند.

"ه-هری. بسه."

زين با صدای لرزون گفت وقتي پشت سر هري ايستاده بود.

—-----------------------------—

زين بالاخره حرف زد.🙌🏻
باسن لويي رو فشار بديد.🍑
رنگ مورد علاقه تون چيه؟❤️💛💚💙💜
مرسي از روح هاي گرامي كه انقدر باسن لويي را دوست ميدارند.👻

🌈Love is Love🌈
👬Family is Family👭
🏡Home is Home🏡
✌🏻Don't Hate Them✌🏻
______________________
💙Start Love Each Others💙
⛔️And Stop The wars⛔️

Mental || Zarry | CompleteOnde histórias criam vida. Descubra agora