|| Chapter 39 ||

1.2K 117 38
                                    

زين موهاي فر ژوليده و مرطوب هري با انگشتاش كشيد وقتي كه پسر جوون تر رو به خودش نزديك تر ميكرد،سينه هاي لختشون به هم ديگه محكم چسبيده بودن.

لب هاي هري از هم جدا شدن،يه ناله ي كم از بين لب هاي ورم كرد هري بيرون اومد وقتي پهلوي زينو محكم گرفت.زين سرشو به يك طرف ديگه كج كرد،چشماشو محكم رويه هم فشار داد وقتي هري هردوشونو رويه يكي از تختا خوابوند.

هري انگشت هاي بزرگشو رويه زين ميكشوند،يه دستش پهلوي زين رو نگه داشته بود و دست ديگش كنار صورت زين بود.قلب زين درد ميكرد.امشب اخرين شبي بود كه اون و هري ميتونن با هم ديگه بگذرونن و اون صادقانه ميدونست كه نميتونه بدون عشق هري زندگي كنه.

چشماي زين يك بار ديگه پر از گريه شد وقتي كه به زندگي بدون پسر مو فرفري كه موهاش بيشتر از هرموقعه رشد كرده فكر كرد.

"م-من عاشقتم."صداي شكسته ي زين رويه لباي هري زمزمه كرد.

هري بوسشونو كه به نظر ميرسيد ساعت ها دارن انجامش ميدن قطع كرد،چشماش به چشماي كهربايي رنگو رو رفته زين نگاه كردن.زين اروم داخل لبشو جوييد،چشماي هري رو نگاه ميكرد كه هيچ تكوني نميخورن.

"منم عاشقتم،زين."هري زمزمه كرد و سرشو دوباره پايين انداخت،لباشون دوباره به هم چسبيد و اروم روي هم كشيده ميشدن.

'من نميتونم ولش كنم.' هري با خودش فكر كرد ولي خودش ميدونست كه نميتونه به ديويد بگه نه.

زين پاهاشو محكم دوره كمر هري پيچوند،مچ پاشو دوره هري پيچونده بود تا جايي ممكنه هري رو نزديك به خودش نگه داره.

"خواهش ميكنم ولم نكن."زين اروم روي لب هري گريه ميكرد،صداي گريش به قلب هري ضربه ميزد،حس نااشنايي بدنشو فرا گرفته بود.

'اين چي بود؟'هري با خودش گفت.

"من خيلي معذرت ميخوام،زين."هري اروم زمزمه كرد.

يك هق هق اروم از بين لب هاي هري كه رويه لب هاي زين بود بيرون اومد. بلاخره هري احساسشو نشون داد.

"من خيلي خيلي معذرت ميخوام،بيب."هري زمزمه كرد و كل فك زينو بوس كرد.لحظه ي غم انگيزي بلاخره شروع شده بود و باعث شد هري بفهمه.'امشب شبي هست كه همه چيز بين ما تموم ميشه'

"منو ول نكن... خواهش ميكنم هري."زين دوباره با خفگي گفت،با نا اميدي دستشو دوره گردنه هري حلقه كرد،محكم بغلش كرد.

هري كنار زين رويه زمين افتاد و پسر بزرگتر رو نزديك به سينش نگه داشت،صورتشو تويه موهاي زين فرو كرد.موهايي كه هميشه به حالت كوييفي بودن اما الان درهم بر هم بودن،حالت طبيعي زين كه هري عاشق بود.

"من خيلي معذرت ميخوام."هري يه بار با شكستگي ديگه زمزمه كرد.گريه اروم و فين فين كردن اتاق ارومو پر صدا كرده بود،دو تا پسر شكسته رويه هم،تويه بغل هم دراز كشيده بودن.

Mental || Zarry | CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora