|| Chapter 32 ||

878 114 113
                                    

هری، دیو رو وقتی اون داشت به طرف دفترش هدایتش میکرد‌ از نزدیک دنبال کرد؛ صدای آرومش به گوش هری می‌رسید. اما به نظر می‌رسید که هري حتی يک كلمه از حرف‌هایی که مرد بزرگ‌تر داشت مي‌گفت رو بفهمه. تنها چيزي كه ميتونست موفق با فهمیدنش بشه اسم خودش بود.

"ديو آروم‌تر! چه خبره؟" هري سريع زمزمه كرد، تُن صداي آرومي داشت وقتي پشت سر ديو وارد دفترش شد. زين هنوز توي زمين بود، داشت لویی رو در حال تمرین نگاه می‌کرد. اون هميشه از لويي خوشش ميومد. اون بهترین پسر از بین بقیه بود.

ديو سرش رو تكون داد و روي ميزش نشست، درحالیکه سعی کرد با یه نفس عمیق خودش رو آروم کنه با انگشتاش شقيقه‌هاشو ماساژ داد. هري كمي اخم كرد، پاهای بلندش رو به طرف دیگه حرکت داد تا روبروی میز دیو، روی یه صندلی بشینه.

"ديو..." هري دوباره گفت و آروم اخم كرد. ديو از ميز چوبي چشم برداشت، چشماي آبي کم‌رنگش پر از نگراني بود. هري موقعيتش رو روي صندلي عوض كرد وقتی که كه مرد پيرتر رو از نزديک نگاه كرد.

"اين درمورد تو..." ديو حرفشو كش داد و دستاشو بالاي ميز چوبي گذاشت. هری با گیجی اخم‌کرد و روی میز دیو نشست.

***

زين به لويي نگاه كرد و آروم خنديد وقتي پسر پيرتر شروع كرد به انجام دادن چند تا حقه با توپ فوتبالش. لويي درمورد اينكه چرا اونجا بود، توضيح داده بود. اینکه چرا اون در عرض چند ماه از اونجا نرفته بود. و اینکه چرا خيلي عاشق فوتبال بود. زين فقط با تعجب به همه ي حرفاش گوش داد. اون هميشه زندگي بقيه رو خيلي جالب تر از زندگي خودش مي‌ديد. ذهنش هميشه درگير مشكلاتی می‌شد که بقيه توی زندگي كوتاهشون باهاشون درگير می‌شدن. زین ناخودآگاه با علف‌هاي سبز كوتاهی كه زيرش بودی بازي كرد.

"تو چطور؟" لويي پرسيد، زين رو از افکار عمیقش بيرون آورد.

"هممم؟"

"تو چطور، مثلا، زندگيت؟" لويي لبخند زد و کنار زين نشست و شونش رو بالا انداخت. زندگی زین خیلی مهم نبود. زياد جالب نبود.

"واقعا چيز خاصي نيست...ام-پدر و مادرم طلاق گرفتن؟" با صداي آرومي گفت، چشماش به چشماي آبي پسر نگاه كرد. اون خوشگله. زین با خودش فكر كرد. لويي قطعا خوشگل بود اما اون چيزي نداشت كه بشه با هري مقايسش كرد - خب تو چشم زين نه.

"منم." لويي نخودي خنديد و سرشو روی شونه زين گذاشت، آروم خميازه كشيد.

"چه خبرا بازنده ها." ليام سرفه كرد وقتي بغل لويي نشست. چشماي زين به طرف صدای آزاردهنده برگشتن و بعدش وقتی حس کرد ضربان قلبش بالا رفت به جای دیگا‌ای نگاه کرد. اون پيش پسرا احساس امنيت نمي‌كرد وقتي هري کنارش نبود.

"ببخشيد ولي من بازنده نيستم." صداي مغرور لويي حرف زد وقتي سرش رو از روي شونه ي زين بلند كرد.

"چه خبر پسر خوشگله." ليام نيشخند زد، از زین پرسید.

"خفه شو." زين با گنگي گفت و چشماشو به درختي كه تنها وسط زمين بود، دوخت. این یه منظره خيلي قشنگ بود. تقريبا مثل شب اولي كه هري رو ديده بود به جز امشب كه هري هيچ جا نبود. خورشيد همين الان با خط افق تماس پيدا كرده بود، نورش داشت ميمرد وقتي اون در انتهای زمین غرق می‌شد‌.

"ببخشيد؟" ليام به تاريكي خنديد، ابروهاش بالا رفتن. زين دوباره به ليام نگاه كرد، آروم دندون‌هاش رو توي لب پايينش فرو کرد و سريع سرشو تكون داد، روي پاهاش ايستاد و به سرعت دور شد. "فقط جایگاهت رو يادت باشه، ماليک." ليام به زینی که داشت با نگراني راهش به داخل ساختمون رو پیدا می‌کرد و اطراف رو براي پيدا كردن هري می‌گشت، گفت. چرا هر وقت كه اون به هري نياز داشت هري اونجا نبود...

-------------------------

-Yal

Mental || Zarry | CompleteDove le storie prendono vita. Scoprilo ora