|| Chapter 33 ||

719 119 56
                                    

به نظر میرسید که نزدیک چند ساعت چشماي هري به ديوار بي رنگ روبروش خیره شده بودن. نبضش توي سرش ميزد، و باعث میشد چشماش براي چند لحظه بسته بشن قبل اینکه دوباره بازشون کنه. سه روز، بعدش خداحافظي.

تمام چيزي بود كه توي ذهنش تكرار ميشد - چيزي كه به مسابقه دادن ادامه ميداد، و نميشد متوفقش كرد. دستش رو مشت کرده بود و داشت سعي میكرد تا از همه قضيه سر در بیاره.

چطوري اين اتفاق ممكنه بيافته؟! اون با خودش فكر كرد. همه چي فقط برای ما داشت خوب پیش میرفت! اون گفت، یکم بعد داشت شقیقه هاش رو آروم به صورت دایره ای ماساژ میداد.

توی چند لحظه ای که گذشت چشماش باز هم به اتاق خالي خيره شدن. دوست دارم بدونم زين الان داره چيكار ميكنه...اون با خودش فكر كرد و آروم لب پايينشو جوييد، ذهنش به فكر كردن ادامه داد.

هري نفس عمیقی که چند لحظه قبل كشيده بود رو با هوف بيرون داد و پشت گردنشو دوباره ماليد، اون به دنبال نشونه ای از زندگی اتاق رو گشت. از اين اتاق متنفر بود. قبلا اينجا بود. موقع ای كه 'ديوونه' بود.

"هري؟ حالت چطوره؟" دكتر از بين در محكم فلزی پرسيد، صورت رنگ پريدش از اونجا نگاهش میکرد. چشماي تاريک هري آروم به مرد قد كوتاه تر نگاه كردن، در تنها مانع اون ها بود.

"عصباني." تمام چيزي بود كه هري زمزمه كرد، با عصبانيت به دكتر كه از ترسش خم شده بود نگاه كرد. هري آه كشيد و سرشو عقب روی دستش انداخت، انگشتاش فرهاي مرطوب و بامزه اش رو توي مشت گرفتن.

"هري، زين میخواد ببینتت." يه دكتر ديگه حرف زد وقتي كه سرشو بالا أورد تا از شيشه هري رو ببينه. هري دوباره به شيشه نگاه كرد و چشماش رو براي دكتر باريک كرد. "تو ميدوني زين كيه، نميدوني هر-"

"قطعا ميدونم دوست پسر لعنتيم كيه." هري رک گفت وقتي يهو روي پاهاش ايستاد، باعث شد دكتر كنار در آروم از شيشه فاصله بگيره.

موهاي زين تنها چيزي بود كه ميشد از توي آينه ديد و این باعث شد يه لبخند كوچيک گوشه ي لب هري بنشينه. در باز و بسته شد وقتي زين وارد شد و به هري نگاه كرد.

لبخند هري سريع از بين رفت وقتي متوجه قيافه غمگين زين شد و قلبش شروع كرد به تند تند زدن و نمیتونست كنترلش کنه. اون فهميده بود...اوه خداي من. تمام چيزي بود كه تو ذهن هري بارها و بارها تكرار ميشد.

"چي شده، عزيزم؟" صداي آروم زين زمزمه كرد وقتي هنوز فاصلش از هري دور بود، پشتش به در چسبيده بود.

هري آروم شونه هاشو بالا انداخت و پايينو نگاه كرد، انگشت هاي بلندش مثل آدم هاي ترسو عقب رفتن. زين آه كشيد و يه قدم جلو رفت، دستشو براي گرفتن دست هري بيرون آورد، دندوناش لب پايينشو گاز گرفتن.

اون متنفر بود وقتي هري عصباني ميشد...هري بالا رو نگاه كرد و ميدونست چشماش نشون ميده ناراحته. اون به زور ميتونست خودش رو نگه داره. اون ميدونست زين ترسيده بود.

"نه." هري زمزمه كرد و آروم سرشو تكون داد، و از دست زين دور شد.

"هري..."

"گفتم نه." صداي تون پايين هري دوباره گفت، نفس عميق كشيد.

زين به حرفاي هري اهميت نداد و يه نفس عميق كشيد قبل از اينكه آروم به سمت هري بره و دستاشو بذاره تو دستاي هري. "زين..." صداي هري تقريبا جيغ زد.

"ششش..." تمام چيزي بود كه زين زمزمه كرد وقتي شستش رو روي بند انگشتاي هري كشيد، با ناراحتي به بهش لبخند زد.

"چيزي نيست. من نترسيدم، تو منو داري. من اينجام..." اون دوباره زمزمه كرد و دستاشو آروم فشار داد تا پسر كوچيک تر بهش نگاه كنه. چشماي هري باز شدن و به چشماي زين نگاه كردن، ناراحتيش خيلي واضح بود.

"ولم نكن..." هري نفسشو بيرون داد وقتي ديدش بخاطر اشک هايي كه داشت توشون غرق ميشد؛ تار شد.

"خواه-" قبل از اينكه هري بتونه حرفش رو تموم كنه زين با گردنش پايينش آورد و لب هاشونو به هم چسبوند، يه بوسه ي سخت معني دار.

اون بعد از چند لحظه عقب رفت و به چشم هاي هري خيره شد،دبا استفاده از شستش اشكي كه داشت از گونه ي هري پايين ميومد رو پاک كرد.

"هيچوقت قرار نيست ولت كنم."

******************
-Yal

Mental || Zarry | CompleteWhere stories live. Discover now