|| Chapter 41 ||

389 60 4
                                    

زین به هری نزدیک شد. احساس میکرد ضربان قلبش نامنظمه. بوم...بوم بوم بوم...بوم. هری زینو به خودش نزدیک تر کرد هردوشون نفس عمیقی کشیدن و وارد دفتر دیوید شدن. جو اتاق خیلی سنگین بود. تمام مدتی که دفتر دیوید بودن زین دست هری رو ول نکرد.

"خب هری بابت رفتنت هیجان زده ای؟"
دیوید نیشخندی زد و مشغول امضا کردن مدارک ترخیص هری از مرکز شد. جوابی ندادن. دیوید سرشو بلند کرد و ناراحتیه تو چشمای هردو پسر رو دید

"فقط کارارو تموم کن دیو"
هری زمزمه کرد و فین فینی کرد. چشمای دیو به سرعت بین هری، زین و دستای قفل شدشون جابجا میشد.

"باشه"

چشمای زین بعد از دیدن آخرین امضایی که دیوید زد دوباره پر شدن و لبشو گاز گرفت

"خب..."
دیوید گفت و به مدارک نگاهی کرد
"هفت ماه، سه هفته و دو روز"
دیوید خندید و هری اخمی کرد

"چی؟"

"تو به مدت هفت ماه، سه هفته و دوروز اینجا- تو این مرکز بودی"
دیوید تکرار کرد و با لبخند غمگینی به هری نگاه کرد. زین دست هری رو محکم تر گرفت و سرشو به بازوش تکیه داد

"ششش عزیزم، چیزی نیست"
هری لباشو به موهای زین رسوند
"چیزی نیست"
تکرار کرد و دست زینو نوازش کرد

"ن-نذار بره دیو ل-لطفا"
زین با صدای شکسته ای التماس کرد. دیوید آهی کشید و لب پایینشو جوید و دستی به سرش که در حال کچل شدن بود کشید

"متاسفم زین"
دیوید به آرومی زمزمه کرد
"فقط چند ساعت دیگه میتونین کنار هم باشین"
حرفای دیوید ضربه ی محکمی به قلب زین زدن. اشکای زین از چشمای خوش رنگش بی وقفه بیرون میومدن و آستین هری رو خیس میکردن. هری لبشو گاز گرفت و آهی کشید

"بیا بریم زد"
هری بلند شد
"ا-از آشنایی باهات خوشحالم دیوید"
هری گفت و اشکی از چشمش بیرون اومد و روی گونه ش سر خورد

"از اینکه تونستم تو این مدت کمکت کنم خوشحالم. به بوکسینگت ادامه بده باشه؟ ولی سعی کن خیلی به رقیبات آسیب نرسونی"
دیوید شوخی کرد. حرفاش باعث شدن زین با تعجب نگاهشون بکنه

"تو یه بوکسری؟"
زین به آرومی پرسید و هق هقی کرد. هری توجهی به سوالش نکرد و خندید

"حتما دیو"
جواب دیوید رو داد و دوست پسر احساساتیشو از اتاق بیرون برد

"بهم نگفته بودی که بوکسری"
هری شونه هاشو تکون داد و دندوناشو به لبش فشار داد

"نمیخواستم فکر کنی وحشیم. تو آخرین کسی هستی که میخوام ازم بترسه"

"هری؟"
صدای آشنایی تقریبا داد زد. هری برگشت و دید لویی با چشمای اشک آلود پشتشون ایستاده

"اوه خدا، جرات نکن روی من گریه کنی تاملینسون"
هری شوخی کرد و دست زین رو ول کرد. پسر بزرگتر رو محکم بغل کرد. زین ایستاد و اون دوتارو تماشا کرد. کمی حسودی کرد ولی میدونست که هری هیچوقت بهش خیانت نمیکنه

Mental || Zarry | CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora