|| Chapter 27 ||

921 129 21
                                    

انگشتاي هري با اضطراب به هم ديگه قفل شدن. هيچوقت تا الان انقدر تو زندگيش نترسيده بود. اون بد جور ميخواست زين از اينجا بره. ميخواست اون از اينجا بيرون بره و زندگي طولاني و شادي داشته باشه. اما يه چيزي بود، زين داشت هري رو خوب ميكرد. زين داشت هري رو خوشحال ميكرد اما اون بايد ميرفت. زين لايق اين بود كه بره بيرون و زندگي شادي داشته باشه. هری بيرون اتاق بازرسي نشسته بود، انگار كه ساعت ها منتظر بود. اون به مردمي كه بيرون يا داخل اتاق ميشدن نگاه كرد. عوضي خوش شانس؛ با خودش فكر كرد و با خفگي خنديد. اون بايد سعي ميكرد، بخاطر زين اون بايد سعي ميكرد بهتر بشه. اون ميدونست، بدون شک زين ميرفت. اون ميدونست زين حتما ميرفت. فكرش باعث شد هري يه چيز متفاوت حس كنه، چیزی كه خيلي وقت بود حسش نكرده بود. اون احساس كرد قلبش داره درد ميكنه...كم كم درد ميكنه. دستشو آروم به سينش چسبوند و به حس آشنايي كه داشت اخم كرد. وقتي اين حسو داشت كه با ليام تموم كرده بود...حس آشنايي داشت قبل از اينكه به رده "خطرناک" برسه.

"هي." صداي ايرلندي آشنا ناله كرد. هري با نگاه حال بهم زني به بالا نگاه كرد وقتي چشماش روي كاي افتاد.

"چي ميخواي كاي؟" هري رک پرسيد و چشماشو براي پسر ترسو ريز كرد. كاي شونه خالي كرد و به پشت صندليش تكيه داد، دستاشو روي سينش گذاشت.

"فقط كنجكاوم بدونم چه حسي داري." اون ساده گفت. هري سرفه كرد و چشماشو بخاطر جواب كاي چرخوند.

"تو هيچ اهميتي به اينكه من چه احساسي دارم نميدي كاي." (you don't give two fuck about how I feel,Kyle) هري با صداي پايين گفت. اون واقعا از پسر ايرلندي خوشش نميومد. اون تقريبا هرزه ليام بود و هری از هر كسي كه به ليام ربط داشت متنفر بود. كاي آروم خنديد و شونشو تكون داد.

"من نميدونم چرا از من متنفري."

"تو سعي كردي دوست پسر منو بكشي." هري گفت، چشماش به پسر كوچيک تر خيره شد.

"اون دوس پسرته؟" كاي پرسيد. ابروهاي هري آروم اخم كردن و سريع بالا رو نگاه كرد. اون در واقع هيچ وقت از زين نپرسيد كه دوست پسرش باشه. "فكر نميكردم."

"اوه خفه شو." هري به بيرون تف كرد. "تو يكي از دوستاي كوچيک ليام هستي، كسي كه كاري باهاش ندارم. باشه؟ همتون يه دسته بدبختي هستين كه كاري بهتر جز ريدن به زندگيِ مردم ند-"

"اوه هي زين." كاي نيشخند زد، به بالا و به پسر برنزه كه پشت سر هري وایستاده بود نگاه كرد. هري حرفش رو قطع کرد و چشماشو روي زين گذاشت كسي كه صورتش قطعا سفيد بود.

"بيب؟ چي شده؟" هري اخم كرد و سريع روي پاهاش وایستاد، دستاش آروم بازوي زين رو گرفتن. چشماي زين به چشماي هري خيره شد، ابروهاش آروم اخم كردن وقتي كه زين بي صدا موند.

"زين؟ جواب منو بده، چي شده؟" اون دوباره سريع زمزمه كرد. زين يه چيزي آروم زمزمه كرد ولي نگرفت چي داشت ميگفت.

"ببخشيد؟" هري آروم پرسيد.

"اونا نميذارن كه من برم."

-------------------------

-Yal💫🌈

Mental || Zarry | CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora