چشمهاي زين به سقف اتاقي كه با هري تقسيم كرده بود نگاه ميكرد. تخت امشب كه هري نبود بيش از حد بزرگ بود. قلبش براي پسر كوچيکتر ميسوخت. چرا همچين شخص قشنگي بايد اين همه مشكل داشته باشه؟ اون با خودش فكر كرد وقتي كه گذاشت چشماش بسته بشه. يه عالم فكر توی ذهن زين بود. منفي. مثبت. تو ميدوني كه اون قرار بيخيالت بشه زين-تو فقط يه دردسر مثل اونی. یه صداي آروم توي سرش بهش گفت."نه...نه خواهش ميكنم." زين با صداي خفه ايي گفت و چشماشو بست. هروقت که نزديکترين افراد بهش میخوان ترکش کنن، اين صدا آخرش جيغ ميزنه و مجبورش ميكنه اونا رو ول كنه. اون هميشه ميتونه يه نفر بهتر از تو پيدا كنه، زين. اون صدا دوباره حرف زد. زين سرشو تكون داد و آروم گريه كرد، مشتاش موهاي مشكي رنگش رو محكم ميكشيد. "خوا-خواهش ميكنم تنهام بذار..." اون با خفگي گفت.
***
چشماي هري به ديوار سفيد رنگ و رو رفته خیره بودن، چشماي سبز روشن عادیش، روشن تر شده بودن.پيراهنش رو محكم توی مشتش گرفت وقتي حس كرد قلبش شروع به درد كرد. اون به زين احتياج داشت. اون تنها كسي بود كه ميتونست هري رو از خودش محافظت كنه. هري شب بدون خواب خيلي بدي داشت. اون فقط بيدار دراز كشيد، چشماش روي تک تک گوديهاي ديوار کنارش تمركز ميكردن. به پهلو دراز کشید، بالش رو محكم به سينش چسبوند و سعي كرد تظاهر کنه اون زين هست. اما اون نبودش و هري این رو ميدونست. اون آرزوی لمس پسر بزرگتر، و بوسهی اون رو داشت. يه روز كامل از موقعي كه زين رو ديده بود، میگذشت. واو هري، تو حتي نميتوني يه روز لعنتي بدون اون باشي. اون با خودش فكر كرد و فين فين كرد. هري حق نداشت هیچ ملاقات كنندهايي داشته باشه. زين يه استثنا بود. هري حس كرد روي شكمش دارن حكاكي ميكنن. چي ميشه اگه قبل از اينكه من از اينجا برم، بيرون بره؟! چشماش به دوروبر اتاق نگاه ميكرد، سريع روي پاهاش ايستاد وقتي توي اتاق دنبال خروجيش ميگشت.
"بذ-بذار برم بيرون!" هري جيغ زد و دستشو روي در آهنی اتاق كوچيک كوبید. "زين؟!" اون دوباره جيغ زد، صداش هر لحظه داشت بلندتر میشد. "بذارين از اينجا برم! خواهش ميكنم!" اون جيغ زد و حس ناآشنايي توي گلوش كرد. با خفگي سرفه كرد وقتي سعي ميكرد با زور اكسيژن رو وارد ريههاش كنه. انگار غیر ممکن بود! الان همش خيلي سخت به نظر ميرسيد! اون حتي نميتونست نفس بكشه. "د-ديويد؟!" اون دوباره داد زد، دستش محكم دوباره به در برخورد كرد قبل از اينكه بدنش به طرف عقب تلو تلو بخوره، به ديوار پشت سرش مشت بزنه.
"هري؟" صداي يه مرد دیگه از پشت در سوال پرسيد. دید هري داشت مبهمتر ميشد وقتي حس كرد بدنش گوشه اتاق روي زمين افتاد، تاريكي ناآشنايي تمام بدنش رو گرفت. "هري؟!" صدا دوباره آه كشيد. آخرين چيزي كه هري يادش بود اين بود كه صداي بلند بنگ شنيد و بعدش از روی زمين بلندش كردن.
-------------------
-Yal
YOU ARE READING
Mental || Zarry | Complete
Fanfiction" من ديوونه نيستم .. من فقط زياد عصبى ميشم " ( Zarry Stylik AU ) [ Persian Translation] copyright © 2014 all rights reserved, kryptomike